تاريخچه آئين بودا:
تاريخچه آئين بودا از حدود دو هزار و پانصد سال قبل در بنارس آغاز مي
شود كه شاهزاده اي نپالي كه سيذارتا يا گوتاما نام داشت بودا شد وچرخ اين شريعت را
به حركت در آورد وچهار حقيقت شريف وجاده هشتگانة آن را اعلام كرد. از عناصر آئين
بودا كه از پنج قرن پيش از ميلاد مسيح تاكنون محفوظ مانده اند . از دوران
هراكليتوس ، فيثا غورث ، وزنو تا زمانة
ما اين عناصر به همان صورت اولية باقي مانده اند ، اما خود آئين بودا را لايه هايي
از اسطوره شناسي ، نجوم ، عقايد نامربوط ، و جادو پوشانيده است .بنابراين سخنان من
كما بيش در مورد هينايا نا يا گردونة اصغر خواهد بود . ابتدا دلايل طولاني بودن
عمر آئين بودا را بررسي كنيم . اين موضوع را مي توان با ارائه دلايلي تاريخي توجيه
كرد ، اما اين گونه دلايل ، در بهترين حالت ها نيز ممكن است تصادفي وترديد آميز به
نظر برسند . آئين بودا هميشه شكيبا بوده است . هرگز متوسل به داغ و درفش نشده است
. هرگز معتقد نبوده است كه اين وسايل قانع كننده اند . هنگامي كه آشوكا ، امپراتور
هند ، بودائي شد ابدأ سعي نكرد مذهب جديد خودرا به ديگران تحميل كند . يك بودائي
خوب مي تواند با آزادي كامل لوتري يا متديست يا پرسبيتري يا كالوينيست يا شينتو
ئيست يا تائوئيست يا كاتوليك شود ، مي تواند به دين اسلام يا به دين يهود بگرود .
برعكس ، يك مسيحي ، يك يهودي ، يا يك مسلمان اجازه ندارد بودايي شود . تسامح آئين
بودا ضعف نيست بلكه بخشي از طبع ويژه آن است . علاوه بر آن ، آئين بودا چيزي است
كه مي توان آن را يوگا ناميد . يوگا چيست ؟ همان كلمه يوغ است كه منشاء
آن واژه ي iugum لاتيني است - و معناي آن انضباطي است كه
انسان بر خود تحميل مي كند . اگر ما سخناني را كه بودا بيست وپنج قرن پيش در اولين
موعظه ي خود در پارك گوزن بنارس گفت درك كنيم ، مي توانيم آئين بودا را درك كنيم .
جز آن كه آدمي مبادرت به درك آن نمي كند ، بلكه مبادرت به احساس آن با جسم و روح
مي كند - بگذريم كه ، البته ، آئين بودا جايي براي واقعيت جسم يا روح ندارد . دليل
دومي نيز براي طولاني بودن عمر آئين بودا وجود دارد . آئين بودا ايمان زيادي را مي
طلبد . اين امري كاملاً طبيعي است ، زيرا دين تماماً مبتني بر ايمان است . همان
گونه كه وطن پرستي نيز مبتني بر ايمان است . معناي بودايي بودن چيست ؟ بودايي بودن
احساس كردن چهار حقيقت ناب و جاده ي هشتگانه ي آن است - نه درك كردن آن كه ممكن
است در ظرف چند دقيقه صورت گيرد. و اكنون ، داستان بودا را مرور كنيم. اگر بخواهيم
مي توانيم اين داستان را باور نكنيم . من دوستي ژاپني دارم كه بودايي ذن است و
مباحثات طولاني و دوستانه اي با او داشته ام . روزي به او گفتم كه من به واقعيت
تاريخي بودا اعتقاد دارم . من معتقد بودم و هنوز هم معتقدم كه در دو هزار و پانصد
سال پيش شاهزاده اي نپالي به نام سيذارتا ياگوتاما وجود داشت كه بودا ، يعني روشن
، يا بيدار شد - بر خلاف ما كه در خواب هستيم يا در حال به خواب ديدن اين رؤياي
بزرگ كه زندگي است هستيم . آن مصرع جويس را به خاطر مي آورم كه مي گويد :« تاريخ
كابوسي است كه من تلاش مي كنم از آن بيدار شوم .» سيذارتا در سي سالگي بيدار شدو
بودا شد . با دوستم كه بودايي بود صحبت مي كردم - من مطمئن نيستم كه مسيحي باشم ،
اما مطمئنم كه بودايي نيستم - و به او گفتم :« چرا نبايد به داستان شاهزاده
سيذارتا معتقد بود ؟ » پاسخ داد :« زيرا اين موضوع اهميتي ندارد، آن چه مهم است
تعاليم اوست .»و با حالتي كه فكرمي كنم بيشترجنبه ي بذله گويي داشت تا حقيقت گويي
اضافه كرد كه اعتقاد داشتن به وجود تاريخي بودا ،يا علاقه مند بودن به آن ، چيزي
شبيه به آن است كه قوانين رياضيات را با زندگينامه ي فيثاغورث يا نيوتن مخلوط كنيم
. يكي از موضوعات تعمق راهبان در صومعه هاي چين و ژاپن شك كردن در وجود بوداست .
اين يكي از شك هايي است كه انسان بايد بر خويشتن خويش تحميل كند تا به حقيقت نائل
شود . ساير اديان اعتقاد بي چون و چراي زيادي را مي طلبند . اگر مسيحي باشيم بايد
اعتقاد داشته باشيم كه يكي از سه شكل خداوند ، از سر مرحمت بر بندگان ، از شأن خود
نزول كرد و به صورت انساني در آمد و در يهوديه مصلوب شد . اما ديگر نمي توانيم
بودايي خوبي باشيم و وجود بودا را انكار كنيم . يا به بيان دقيق تر ، بايد بدانيم
كه اعتقادمان به جنبه تاريخي قضيه اهميتي ندارد ، آن چه مهم است اعتقاد به تعاليم
است
با اين همه ، افسانه ي بودا آن
قدر زيباست كه نمي توانم از گفتن آن خودداري كنم . فرانسوي ها به مطالعه افسانه
بودا توجه خاصي مبذول داشته اند . استدلال آنان اين است كه زندگينامه بودا صرفاً
به شرح آن چه در مدت زماني كوتاه بر انساني گذشت مي پردازد . شايد آن وقايع به آن
شكل رخ داده باشند ، شايد هم به آن شكل رخ نداده باشند . اما ، در مقابل، افسانه
بودا تاكنون ميليون ها نفر را روشن كرده است و كماكان به روشن گري ادامه مي دهد .
اين افسانه الهام بخش نقاشي ها ، مجسمه ها و اشعار بسيار زيادي شده است . آئين
بودا علاوه بر آن كه مذهب است، اسطوره شناسي، كيهان شناسي،و نظام متافيزيكي نيز
هست .به بيان دقيق تر، رشته اي از نظام هاي متافيزيكي است كه يكديگر را به رسميت
نمي شناسند و با يكديگر در جدل اند . افسانه ي بودا روشنگرانه است ، گو اين كه
انسان نيازي به باور كردن آن ندارد. در فلك آغاز مي شود . در فلك كسي هست كه قرن
ها و قرن ها شايد بي اغراق بتوان گفت قرون بي پايان - در حال به تكامل رساندن خود
در جهت فهم بوده است ، كسي كه در تجسد بعدي خود بودا خواهدشد . قاره اي را كه در
آن به دنيا خواهد آمد برمي گزيند. طبق فرضيه ي بودايي پيدايش جهان ، دنيا به چهار
قاره ي مثلث شكل تقسيم شده است و در مركز آن كوهي از جنس طلا ، كوه مرو قرار گرفته
است . او در جايي كه حكم هند را دارد متولد خواهد شد. قرني را كه در آن به دنيا
خواهد آمد ، طبقه ي اجتماعي خود ، و مادر خود را برمي گزيند. اما ، بخش زميني اين
افسانه : ملكه اي هست به نام مايا كه با شاه سوذودانا ازدواج كرده است. مايا يعني
توهم . مايا در عالم رؤيا مي بيند فيل سفيد شش عاجه اي كه در كوه هاي طلا سرگردان
بود بي آن كه باعث درد او شود وارد پهلوي چپش مي شود. بيدار مي شود. شاه طالع
بينان خود را فرا مي خواند ، و آنان چنين تعبير مي كنند كه ملكه پسري به دنيا
خواهد آورد كه يا امپراطور جهان و يا بودا ، مرد روشن شده يا بيدار شده ، موجودي
كه مقدر است نوع بشر را به رستگاري برساند خواهد شد. چنان چه انتظار مي رود ، شاه
سرنوشت اول را ترجيح مي دهد : ميل دارد پسرش امپراطور جهان شود. به جزئيات فيل
سفيد شش عاجه باز مي گرديم . اولنبرگ خاطر نشان كرده است كه در هندوستان فيل يك
حيوان خانگي معمولي به شمار مي آيد و رنگ سفيد هميشه نماد معصوميت است . اما چرا
شش عاج ؟ بايد به ياد داشته باشيم ( گهگاه در تاريخ مطرح مي شود ) كه عدد شش ، كه
از نظر ما اتفاقي يا نا مناسب است در هند بي حساب و كتاب انگاشته نمي شود . در آن
سرزمين معتقدند كه در فضا شش بعد وجود دارد : بالا ، پايين، مقابل، پشت سر ، چپ ،
راست . شش عاج داشتن يك فيل سفيد از نظر هندوها مبالغه آميز محسوب نمي شود. شاه ،
جادوگران خود را احضار مي كند ، و ملكه بدون درد وضع حمل مي كند . درخت انجيري
براي كمك به او شاخه هايش را خم مي كند . نوزاد به حالت ايستاده به دنيا مي آيد و
چهار گام بر ميدارد - به سمت شمال ، جنوب ، مشرق ، و مغرب - و با صداي شيرآسايي
سخن مي گويد : « من همان انسان بي همتا هستم ، اين آخرين تولد من خواهد بود .» (
هندوها به تولدهاي مجدد و بي پايان اعتقاد دارند ) . شاهزاده بزرگ مي شود و بهترين
تيرانداز ، بهترين سواركار ، بهترين شناگر ،بهترين ورزش كار . بهترين خوش نويس مي
شود ،همه ي پزشكان را مبهوت مي كند . در شانزده سالگي ازدواج مي كند. پدر مي داند
- طالع بينان به او گفته اند- كه اگر پسرش چهار واقعيت زندگي ، يعني پيري ،بيماري
، مرگ و رياضت را بشناسد ، بيم آن مي رود كه بودا يا ناجي ديگران شـود . شـاه پسـر
را از جامعه منزوي مي كند و در قصر نگاه مي دارد و برايش حرمسرايي تدارك مي بيند .
از تعداد زنان حرمسرا كه ظاهراً مبالغه ي هندوست بهتر است هيچ نگويم. اما چرا
نگويم ؟تعدادشان هشتادو چهار هزار نفر بود . شاهزاده به خوشي زندگي مي كند. نمي
داند كه در دنيا رنج وجود دارد . او را از پيري و بيماري و مرگ محفوظ نگاه داشته
اند . در روز مقدر با كالسكه ي خود از يكي از چهار دروازه ي قصر مستطيل شكل به
بيرون مي رود . بگوييم از دروازه ي شمالي . راه خود را مدتي ادامه مي دهد تا به موجودي
مي رسد كه هرگز مانندش را نديده است . موجودي است خميده ، چروكيده ، سرش هيچ مو
ندارد . به سختي مي تواند راه برود و به چوب دستي اي تكيه داده است . شاهزاده سؤال
مي كند آن مرد كيست، در صورتي كه واقعاً مردي باشد. كالسكه چي جواب مي دهد كه او
پيرمردي است و مي گويد همه ي ما اگر به زندگي ادامه دهيم مانند او خواهيم شد . ،كه بسيار
نگران شده است به قصر باز مي گردد . شش روز بعد مجدداً قصر را ترك مي كند . اين
بار مردي را مي بيند كه ظا هراً خوابيده است اما رنگ او رنگ زندگي نيست . عده اي
در حال حمل كردن او هستند . مي پرسد او كيست . كالسكه چي مي گويد او مرده اي است و
همه ي ما هنگامي كه به حد كافي زندگي كرده باشيم چنين خواهيم شد . شاهزاده افسرده
است . سه حقيقت هولناك بر او آشكار شده اند : حقيقت پيري ، حقيقت بيماري و حقيقت
مرگ . براي چهارمين بار از قصر خارج مي شود . مردي را مي بيند كه تقريباً عريان
است و چهره اي پر از صفا و آرامش دارد . سؤال مي كند او كيست . به او مي گويند آن
مرد مرتاضي است ، مردي است كه از همه چيز چشم پوشيده و به سعادت دست يافته است .
شاهزاده مصمم مي شود كه همه چيز را رها كند - او كه زندگي اش چنان اشرافي بود . (
آئين بودا معتقد است كه رياضت كشي شايد ضروري باشد اما نه پيش از امتحان كردن
زندگي . لازم نمي داند كه انسان بودايي شدن را با ترك همه چيز آغاز كند. انسان
بايد زندگي خود را تا به آنجا كه به درد آن برسد تسويه كند و آنگاه از توهم زندگي
چشم بپوشد ، نه پيش از آن كه به شناخت آن نائل شود. ) شاهزاده تصميم مي گيرد كه
بودا شود . در اين لحظه پيغامي به او مي رسد : همسرش ، ياشودارا ، پسري به دنيا
آورده است . مي گويد : « غل و زنجيري ساخته شده است . » اين ، پسري است كه او رابه
زندگي زنجير مي كند . اين، پسري است كه او را به زندگي زنجير . از اين جهت نام او
را راهولا ، يعني غل و زنجير مي گذارد . سيذارتا به حرمسراي خود مي رود ، به زنان
جوان و زيبا مي نگرد، وآنان را به صورت پيرزنان جذامي وحشتناك مجسم مي كند . به
اتاق همسرش مي رود . همسرش خوابيده است . كودك را در آغوش مي گيرد . چيزي نمانده
است كه همسرش را ببوسد . اما مي داند كه اگر چنين كند ديگر قادر به دست كشيدن از
او نخواهد بود ، پس او را ترك مي گويد. نزد استادان مختلفي تلمذ مي كند . آنان
رياضت كشي را به او مي آموزند ، و او مدتي طولاني را به ممارست مي گذراند . در
پايان ، در ميان مزرعه اي دراز كشيده است . بدنش بي حركت است و خدايان كه از سي
وسه آسمان او را مي بينند گمان مي كنند كه مرده است . يكي از خدايان ، كه فرزانه
ترين آن ها است مي گويد ، «نه ، او نمرده است . او بودا خواهد شد . » شاهزاده
برمي خيزد ، از نهري كه در آن نزديكي است عبور مي كند ، اندكي غذا تهيه مي كند و
زير درخت انجير مقدس - كه مي توان آن را درخت شريعت ناميد - مي نشيند . آنچه پس از
آن رخ مي دهد ميان - پرده اي جادويي است ، رويدادي است كه با اناجيل مطابقت دارد :
نبرد با شيطان . شيطان در اينجا مارانام دارد . مارا احساس مي كند كه سلطه اش بر
زمين مورد تهديد قرار گرفته است ، پس جايگاه خود را ترك مي كند . سيم هاي آلات
موسيقيش بريده اند ،آب درون مخازنش خشك شده است . سپاه خود را فرا مي خواند .
سوار بر فيلي مي شود كه خدا مي داند چند هزار متر بلندي دارد ، سازو برگ خود را تكثير
مي كند و به شاهزاده حمله مي برد . هنگام عصر است و شاهزاده زير درخت دانش كه
همزمان با تولدش به وجود آمده نشسته است . شيطان و لشكر ببرها ، شيرها ،شترها ،فيل
ها و سربازهاي غول پيكرش پيكان ها را به سوي شاهزاده رها مي كنند . پيكان ها مبدل
به گل هايي مي شوند . كوه هايي از آتش را به سويش روانه مي كنند . شعله ها در
بالاي سرش سايباني تشكيل مي دهند . شاهزاده در حالي كه چهارزانو و بي حركت نشسته
غرق در تفكر است . شايد نمي داند كه مورد حمله قرار گرفته است . در افكارش زندگي
را مرور مي كند ، در حال رسيدن به نيروانا ، يا رستگاري است . پيش از غروب شيطان
شكست خورده است . شب طولاني ديگري را به تفكر مي گذراند ، در پايان ، سيذارتا ديگر
سيذارتا نيست . بوداست ، به نيروانا رسيده است . تصميم مي گيرد كه شريعت را تعليم
دهد . از جاي خود بر مي خيزد - اكنون كه خود رستگار شده است مي خواهد ديگران را
نيز رستگار كند . اولين موعظه ي خودرا در پارك گوزن بنارس ايراد مي كند . سپس
موعظه ي ديگري ايراد مي كند،موعظه ي آتش،كه در آن مي گويدهمه چيز در حال سوختن
است:روح ها ،جسم ها ،همه در آتش اند. شريعت بودا شريعت رياضت نيست،زيرا از نظر
بودا رياضت كشي خطاست.لازم نيست كه انسان زندگي دنيوي را به اين دليل كه حقير،خفت
بار،شرم آور و اسفبار است رها كند ، رياضت كشي نيز خود خفت بار و اسفبار است . او
راه ميانه اي را توصيه مي كند . او به نيروانا رسيده است ، وتا چهل و اندي سال
ديگر به زندگي ادامه مي دهد ، كه همه را وقف تعليم مي كند . مي توانست ناميرا
بماند ، اما پس از آنكه مريدان بي شماري پيدا مي كند لحظه ي مرگ خود را بر مي
گزيندشاهزاده در منزل آهنگري در حال نزع است . مريدانش او را احاطه كرده اند . در
نااميدي به سر مي برند . بدون او چه كنند ؟ به آنان مي گويد كه او وجود ندارد ، كه
او نيز به همان اندازه آنان غير واقعي و فاني است ، اما شريعت را براي آنان باقي
مي گذارد . به بياني ديگر ، او با اولين موعظه ي خود چرخ شريعت را به حركت در
آورده است . بعدها تاريخچه ي آئين بودا به وجود خواهد آمد : لامائيسم. بوديسم
جادويي ،هينايانا يا گردونه ي اصغر ،ماهايانا يا گردونه ي اكبر ، مكتب بودايي ذن
در ژاپن . به كمان من ، شكلي از آئين بودا كه تشابه بيشتري باتعاليم بودا دارد ،
يا عملاً با آن همانند است ذن است . ساير اشكال آن پوسته هايي اسطوره شناختي اند ،
حكايت هاي اخلاقي اند . معروف است كه بودا مي توانست معجزه كند . اما مانند مسيح (
ع ) معجزات او را مكدر مي كردند ، از انجام معجزات اكراه داشت . اين كار به نظر او
نوعي خودنمايي عوامانه مي آمد . در اين مورد داستاني را نقل مي كنم : داستان كاسه
ي ساخته شده از چوب صندل. در يكي از شهرهاي هند تاجري يك قطعه چوب صندل را كنده
كاري مي كند و از آن كاسه اي مي سازد . آن را بر سر چند ساقه ي خيزران كه بسيار
بلند و لغزنده است قرار مي دهد و اعلام مي دارد كه كاسه رابه هر كس كه بتواند آن
را بردارد خواهد بخشيد . چند استاد مرتد بيهوده تلاش مي كنند . سپس سعي مي كنند
تاجر را با رشوه تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند . تاجر را با رشوه
تطميع كنند تا بگويد كه آنان موفق شده اند تاجر نمي پذيرد . در اين هنگام يكي از
مريدان مبتدي بودا از راه مي رسد . ( خارج از اين رويداد نام او در جايي ذكر نشده
است ). آن مريد به هوا بلند مي شود ، شش بار به دور كاسه پرواز مي كند ، آن را بر
مي دارد و به تاجر تحويل مي دهد . هنگامي كه بودا از اين ماجرا مطلع مي شود مريد
را به خاطر زيادهروي در كاري چنان كودكانه طرد مي كند. با اين همه بودا گاه معجزه
هم مي كرد . به عنوان نمونه اين معجزه كه به منظور رعايت نزاكت بود: روزي بودا
مجبور مي شود هنگام ظهر از صحرايي عبور كند . خدايان سي و سه آسمان ، هريك چتري
آفتابي براي او مي فرستند . بودا كه نمي خواهد به هيچ يك ازآن خدايان بي احترامي
كرده باشد ، خود را تبديل به سي و سه بودا مي كند . بدين ترتيب ، هرخدا يك بودا را
در زير چتر اهدايي خود مي بيند. در ميان حكايت هاي بودا ،يك حكايت به نحو بارزي
روشنگرانه است : حكايت پيكان . مردي در جنگ مجروح شده است ، اما نمي گذارد كسي
پيكان را از تنش بيرون بكشد . ابتدا مي خواهد بداند نام تيرانداز چيست ،از چه
طبقه ي اجتماعي است ، پيكان از چه جنسي است ، تيرانداز در هنگام تيراندازي كجا
ايستاده بوده ، طول پيكان چقدر است . در حالي كه مشغول بحث درباره ي اين مسائل است
مي ميرد . بودا گفت ، « اما من تعليم خواهم داد كه آدمي بايد پيكان را بيرون بكشد
.» پيكان چيست ؟ پيكان دنيا است . پيكان تصور من است ، تصور هر چيزي است كه به آن
مقيد شده ايم . بودا مي گويد ما نبايد بر سر سؤالات بيهوده وقت را به هدر دهيم .
آيا جهان متناهي است يا لايتناهي ؟ آيا بودا پس از نيروانا به زندگي ادامه خواهد
داد يا نه ؟ تمامي اين سؤالات بيهوده اند .آنچه مهم است آن است كه بايد پيكان را
بيرون بكشيم . اين نوعي خلاصي است ، قانوني از رستگاري است . بودا مي گويد :« هم
چنان كه اقيانوس بيكران تنها يك طعم دارد ، طعم نمك ، طعم شريعت نيز طعم رستگاري
است ،» پيروان او خود را در مباحثات پر طول و تفصيل متافيزيكي گم كرده اند ( يا
بيش از حد يافته اند ). اما اين هدف آئين بودا نيست . يك بودايي ، مادام كه از
شريعت پيروي كند مجاز است كه هر مذهبي را پيشه كند . آنچه مهم است رستگاري و آن
چهار حقيقت اصيل است : رنج ، ريشه ي رنج ، درمان رنج و راه رسيدن به حقايق با
فرمول پزشكي متعارف بيماري ،تشخيص ، معالجه و درمان تطبيق دارند . درمان ، در اين
حالت ، نيروانا استاكنون به بخش دشوار اين مقوله مي رسيم كه اذهان غربي ما متمايل
به رد كردن آنند : تناسخ ، كه از نظر ما تصوري شاعرانه است . آنچه تناسخ مي يابد
روح نيست ، زيرا آئين بودا وجود روح را انكار مي كند ،بلكه كارما است كه نوعي
سازواره ي ذهني است كه به دفعات بي پايان تناسخ مي يابد . در غرب اين عقيده را
متفكرين متعددي مطرح كرده اند كه در صدر همه ي آنها فيثاغورث قرار دارد - كه سپري
را با آن ، در زماني كه نام ديگري داشت در جنگ تروا شركت كرده بود بازشناخت . در
كتاب دهم جمهوريت افلاتون رؤياي ار ، سربازي كه مراقب است ارواح پيش از آنكه از
رود فراموشي بنوشند سرنوشت خود را انتخاب كنند ، نقل شده است . آگاممنون عقاب شدن
را انتخاب مي كند ، ارفئوس قو شدن را و اوديسئوس - كه زماني خود را هيچكس مي ناميد
- خواستار آن مي شود كه معمولي ترين و ناشناس ترين انسان ها باشد . در كتاب
امپدوكلس اگريجنتومي قطعه اي هست كه در آن او از زندگي هاي پيشين خود ياد مي كند:
« دوشيزه اي بودم ، شاخه ي درختي بودم ، گوزني بودم و ماهي ساكتي بودم كه از دريا
بيرون جستم .» سزار اين نظريه را به دروئيدها نسبت مي دهد . شاعر ولزي ، تاليسين
مي گويد حتا يك شكل هم در جهان نيست كه من به آن در نيامده باشم :« رهبري در جنگ
بوده ام ، شمشيري در دست بوده ام كه از روي شصت رود مي گذشت ، جادو شده و تبديل به
كف آب دريا شده بودم . ستاره اي بوده ام ، نوري بوده ام ، درختي بوده ام ، كلمه اي
در كتابي بوده ام ، كتاب تازه آغاز شده اي بوده ام .» شعري از داريو هست كه شايد
زيباترين شعر او باشد و به اين شكل آغاز مي شود :« سربازي بودم كه در بستر
كلئوپاتراي ملكه مي خوابيد…» تناسخ يكي از مضمون هاي برجسته
ادبيات بوده است . در ميان عارفان نيز با اين مضمون برخورد مي كنيم . پلوتينوس مي
گويد گذر از يك زندگي به زندگي ديگر مانند خوابيدن در بسترهاي مختلف در اتاق هاي
مختلف است . گمان مي كنم همه ي ما تاكنون احساس زندگي در حيات هاي پيشين را تجربه
كرده باشيم .دانته گابريل رستي در شعر زيباي خود « نور ناگهاني » مي گويد ، « من
پيش از اين اينجا بوده ام » اين ، خطاب به زني است كه تصاحب كرده يا تصاحب خواهد
كرد . و به او مي گويد از پيش به او تعلق داشته است ، و دفعات بي شماري از آن او
بوده است ، و تا ابد از آن او خواهد بود . اين موضوع ما را به دكترين چرخه ها سوق
مي دهد كه به آئين بودايي نزديك است ، و سن اگوستين در شهر خدا آن را رد كرده است.
اخبار دكترين هندو به رواقيون و فيثاغورثي ها رسيد : جهان از تعداد بي شماري از
چرخه ها تشكيل شده است كه به كالپا هايي تقسيم مي شوند . كالپا وراي تجسم انسان
است . ديوار آهنيني را در نظر مجسم كنيد كه بيش از بيست و پنج كيلومتر ارتفاع دارد
و هر ششصد سال يك بار فرشته اي با يك دستمال لطيف بنارسي لبه ي آن را مالش مي دهد
. هنگامي كه آن ديوار سطح زمين مي شود ، اولين روز از يك كالپا سپري مي شود .
خدايان به مدت يك كالپا عمر مي كنند ، و سپس آنان نيز مي ميرند و دوباره متولد مي
شوند . تاريخ جهان به چرخه هايي تقسيم مي شود ، و در درون اين چرخه ها كسوف هاي
عظيمي وجود دارند كه در اثر وقوع آنها هيچ چيزي بجز كلمات وداها باقي نمي ماند .
آن كلمات كهن الگوهايي هستند كه چيزها را خلق مي كنند . برهما نيز كه خود خدايي
است مي ميرد و دوباره متولد مي شود . لحظه ي نسبتاً رقت انگيزي هست كه برهما در
قصر خود ديده مي شود . او پس از يكي از كالپاها ، پس از يكي از كسوف ها ، دوباره
متولد شده است . قدم زنان از ميان اتاق هاي قصر ، كه خالي اند عبور مي كند . به
ساير خدايان مي انديشد . ساير خدايان به فرمان او ظاهر مي شوند ، و تصور مي كنند
كه برهما آنان را به خاطر آنكه پيشتر نيز در آنجا بودند آفريده است. بياييد براي
لحظه اي از اين منظر برتاريخ كائنات تأمل كنيم . در آئين بودا خدايي نيست ، يا
شايد خدايي باشد ، اما نه به عنوان ضرورتي اساسي ، مسئله ي اساسي آن است كه معتقد
باشيم سرنوشت ما توسط كارماي ما مقدر شده است . اگر چنين رخ داده است كه من در سال
1899 در بوئنوس آيرس به دنيا آمده باشم ، اگر چنين رخ داده است كه نابينا باشم ،
اگر چنين رخ داده است كه امشب در مقابل شما مشغول گفتن اين مطالب باشم ، همه و همه
نتيجه زندگي پيشين من است . حتا يك واقعيت از زندگي من نيست كه توسط زندگي پيشينم
مقدر نشده باشد . اين چيزي است كه كارما ناميده مي شود . كارما ،همان گونه كه
گفته ام تبديل به يك ساختار ذهني مي شود ، يك ساختار ذهني بسيار ظريف. ما ، در هر
لحظه از زندگيمان در حال بافتن و در هم بافتن هستيم . آنچه مي بافيم تنها اراده ي
مان اعمالمان ، نيمه رؤياهايمان ، خوابمان ،نيمه بيداريمان نيست ، ما تا ابد در
حال بافتن كارماي خود هستيم . وهنگامي كه مي ميريم موجود ديگري كه وارث آن كارماست
متولد مي شودديوسن - يكي از مريدان شوپنهاور كه شيفته ي آيين بودا بود - داستان
آشنايي و دوستي خود را با گداي نابينايي در هند تعريف مي كند . آن گدا به او مي
گفت :« اگر من نابينا به دنيا آمده ام ، به خاطر گناهاني است كه در زندگي پيشينم
مرتكب شدم ، نابينا بودن من عادلانه است .» مردم رنج را مي پذيرند . گاندي با
ساختن بيمارستان مخالف بود . مي گفت بيمارستان ها و امور خيريه صرفاً اداي دين را
به تعويق مي اندازند . يك انسان نمي تواند به انسان ديگري كمك كند :اگر ديگران رنج
مي برند بايد رنج ببرند تا تاوان گناهي را بپردازند . اگر من به آنان كمك كنم ،باز
پرداخت دين آنان را به تعويق مي اندازم . كارما قانون ظالمانه اي است، اما نتيجه ي
رياضي عجيبي دارد. اگر زندگي فعلي من توسط زندگي پيشينم تعيين شده باشد ، آن زندگي
پيشين نيز توسط زندگي پيشينش تعيين شده بود وآن نيز توسط زندگي پيشينش، وبه همين
ترتيب تا ازل مي توان پيش رفت. به بيان ديگر حرف ( ي ) توسط ( ه ) ، ( ه ) توسط (و
) ، (و) توسط (ن ) ،(ن ) توسط ( م ) تعيين شده است . به شرط آنكه تصور كنيم كه اين
الفبا تنها پاياني دارد اما آغازي ندارد . بودائي ها و هندوها عموماً به بي نهايتي
زنده اعتقاد دارند . آنان معتقدند كه براي رسيدن به لحظه اي كه در آن هستيم زمان
بي نهايتي سپري شده است . منظورم از بي نهايت ، نامعلوم يا بي شمار نيست - منظورم
دقيقاً بي نهايت است . از ميان شش سرنوشتي كه انسان ها مجازند انتخاب كنند - انسان
مي تواند موجودي شيطاني شود ،گياهي شود ،حيواني شود - مشكل ترين آنها انسان بودن
است و ما بايد براي رهائي خود از آن بهره بجوييم . بودا چنين مجسم مي كرد كه در كف
دريا يك لاك پشت و يك حلقه ي غوطه ور وجود دارد .هرششصد سال يك بار لاك پشت سر از
لاك خود بيرون مي آورد . احتمال آن كه سر لاك پشت هنگام بيرون آمدن از لاك وارد آن
حلقه شود بسيار اندك است . اما بودا مي گفت انسان شدن به همان اندازه دخول سر لاك
پشت به ميان حلقه قليل الوقوع است . با اين همه اگر قرار باشد كه به نيروانا برسيم
بايد پيش از آن انسان شويم . اگر مفهوم خدا را انكار كنيم ، اگر خدايي با ماهيت
بشري وجود نداشته باشد كه جهان را آفريده باشد ، پس منشأ درد و رنج چيست ؟ منشأ
زندگي چيست ؟ اين چيزي است كه بودا ذن مي ناميد . چون ممكن است ذن واژه ي نا
آشنايي به نظر بيايد بد نيست در اين جا آن را با واژه هاي ديگري كه مي شناسيم
مقايسه كنيم . بياييد مثلاً كلمه « اراده » ي شوپنهاور را در نظر بگيريم . ذهنيت
شوپنهاور از دنيا به صورت اراده و بازنمود بود . به نظر او در يكايك ما اراده اي
نهاده شده است كه بازنمودي را كه دنيا ست موجب مي شود . اين موضوع رادر ساير فلسفه
ها با نام هاي متفاوتي مي يابيم . برگسون از « جوشش حياتي »وبرنارد شاو از « نيروي
زندگي » سخن مي گويد كه هر دو يكي است . اما در اين ميان تفاوتي وجود دارد : از
نظر برگسون و شاو جوشش حياتي نيرويي است كه ما رندانه از آن استفاده مي كنيم - به
ديدن رؤياي دنيا ، به آفريدن دنيا ادامه مي دهيم . از نظر شوپنهاور ، شوپنهاور
افسرده ، و از نظر بودا ،دنيا رؤياست . بايد از به خواب ديدن آن دست برداريم ، و
تنها با تلاشي عظيم مي توانيم موفق شويم. ماا صل رنج را داريم كه تبديل به ذن مي
شود . ذن زندگي را توليد مي كند، و زندگي به نحو قدرتمندي مصيبت بار است . معناي
زندگي كردن چيست ؟ زندگي كردن متولد شدن ، پير شدن ، بيمار شدن و مردن است - از غم
هاي ديگر بگذريم ، از جمله از آن غمي كه به نظر بودا تاسف انگيزتر از همه بود:
نبودن با كساني كه دوستشان داريم . بايد احساسات را به كنار ي بگذاريم . خود كشي
كمكي نمي كند ، زيرا عملي احساساتي است . انساني كه خود كشي مي كند در دنياي
رؤياها باقي مي ماند . بايد به اين درك نايل شويم كه دنيا توهم است . اما بايد اين
مسئله را عميقاً احساس كنيم ، و اين جز از طريق ممارست در تفكر ميسر نمي شود . در
صومعه هاي بوداييان يكي از تمرينات چنين است : فرد نو آيين بايد هر لحظه از زندگيش
را به تجربه كردن كامل زندگي بكذراند . بايد فكر كند: « اكنون ظهر است ، اكنون در
حال عبور از حياط هستم ، اكنون با ارشد خود روبه رو خواهم شد،» و در عين حال بايد
فكر كند كه ظهر، حياط و ارشد غير واقعي هستند ، بايد فكر كند كه آنها به اندازه ي
خود او وافكارش غير واقعي هستند ، زيرا آيين بودايي من را انكار مي كند . يكي از
بزرگترين اوهام من است . فاعلي وجود ندارد ، آنچه هست رشته اي از حالات ذهني است .
اگر من بگويم « فكر مي كنم » در حال ارتكاب يك اشتباه هستم ، زيرا در حال فرض كردن
يك فاعل ثابت و متعاقباً عملي از آن فاعل كه فكر است هستم . قضيه به اين صورت نيست
. آن گونه كه هيوم خاطر نشان مي كند ، نبايد گفت « فكر مي كنم » بلكه بايد گفت «
فكر مي شود » همان گونه كه مي گوييم « باران مي بارد » هنگامي كه مي گوييم « باران
مي بارد» تصور نمي كنيم كه باران در حال انجام عملي است ، بلكه تصور مي كنيم كه
عملي در حال وقوع است. به همان نحو كه مي گوييم « گرم است » « سرد است» ، بايد
بگوييم « فكر مي در صومعه ها ، نو آيينان تابع مقررات سختي هستند . هر يك ار آنان
در هر زمان مي تواند صومعه را براي هميشه ترك كند . شنيده ام حتي با اسامي نو
آيينان هم كاري ندارند. به مجرد ورود نوآموز به صومعه او را به انجام كارهاي سخت
وا مي دارند. مي خوابد ، يك ربع ساعت بعد بيدارش مي كنند، بايد نظافت وجارو كند ،
در صورتي كه خوابش ببرد اورا تنبيه بدني مي كنند . به اين ترتيب بايد دائماً فكر
كند، نه به گناهان خود ، بلكه به غير واقعي بودن همه چيز . بايد به تمرين مداوم
عدم واقعيت بپردازد . اكنون به ذن بوديسم و هم چنين به بوديدارما مبلغ مذهبي بزرگ
بپردازيم . در قرن پنجم ميلادي بوديدارما از هند به چين سفر كرد. در آن جا با
امپراتوري كه آيين بودايي را ترويج مي كرد ملاقات كرد . امپراتور صومعه ها و
معبدهايي را كه ساخته بود و نوآيين هاي بسياري را كه درآنها تلمذ مي كردند يك به
يك براي او برشمرد . بوديدارما به او گفت « تمامي اين ها متعلق به عالم توهمات
است. صومعه ها و راهبان ، هم چون من وتو و به همان اندازه غير واقعي اند.» آن گاه
رفت و براي تفكر در پاي ديواري نشست . تعليمات بودايي به ژاپن رسيد وبه مسلك هاي
گوناگوني تقسيم شد كه معروف ترين آنها ذن است . در ذن براي رسيدن به اشراق رويه اي
را كشف كرده اند . اين رويه پس از سال ها تعمق نتيجه مي دهد. اشراق دفعتاً بروز مي
كند : حاصل يك رشته قياس هاي صوري نيست . آدمي بايد دفعتاً به حقيقت اشراف پيدا
كند . اين فرايند ساتوري ناميده مي شود ، و از رويدادي ناگهاني كه وراي منطق است
تشكيل مي شود . ما هميشه بر حسب فاعل - مفعول ، علت - معلول ، منطق - بي منطقي ، يك
چيز و ضد آن چيز مي انديشيم . بايد به ماوراي اين طبقه بندي ها برويم . به عقيده ي
استادان ذن، رسيدن به حقيقت از طريق شهود ناگهاني مستلزم پاسخي غيرمنطقي است .
نوآيين از استاد مي پرسد،« بودا چيست ؟» استاد پاسخ مي دهد : « درخت سرو باغ ميوه
است .» اين پاسخي كاملاً غير منطقي است اما ممكن است حقيقت را بيدار كند . نوآيين
سؤال مي كند چرا بوديدارما از غرب آمد . استاد جواب مي دهد :« سه كيلو كتان » اين
كلمات حاوي معاني تمثيلي نيستند . بلكه پاسخي ياوه براي بيدار كردن ناگهاني شهودند
. ضربه اي ناگهاني نيز ممكن است همين نتيجه را عايد كند . ممكن است نوآيين از
استاد سوالي كند و استاد با يك سيلي پاسخ او را بدهد . داستاني درباره ي بوديدارما
هست كه آن را نقل مي كنم ـ گو اينكه قاعدتاً بايد افسانه اي باشد . بوديدارما را
مريدي همراهي مي كرد كه پيوسته او را مورد پرسش قرار مي داد ، و بوديردارما هيچ
پاسخي به او نمي داد . مريد مبادرت به تفكر كرد و پس از مدتي دست راست خود را از
شانه قطع كرد و آن را به نشانه ي تمايل به مريدي آن استادبه او تقديم كرد . استاد
بدون هيچ توجه اي به آن هديه - زيرا هر چيزي در نهايت مادي است ، واهي است - از او
پرسيد ، «تو چه مي خواهي ؟ » مريد پاسخ داد : « من مدتي طولاني در جستجوي ذهن خود
بوده ام ، و آن را نيافته ام .» استاد گفت : « از اين رو آن را نيافته اي كه وجود
ندارد .» در آن لحظه آن مريد به حقيقت پي برد ، درك كرد كه من وجود ندارد ، درك
كرد كه همه چيز غيرواقعي است . اين حكايت كمابيش جوهره ي آيين بودايي ذن را نشان
مي دهد . توصيف و تجزيه و تحليل كردن يك مذهب ، به ويژه مذهبي كه پيروش نباشيم
بسيار دشوار است. من تصور مي كنم آنچه در آيين بودا اهميت دارد افسانه هاي سرگرم
كننده ي آن نيست بلكه انضباط آن است : انضباطي كه در دسترس ماست و مستلزم آن نيست
كه به خاطر آن زاهد شويم. همچنين از ما نمي خواهد كه زندگي دنيوي را ترك گوييم .
آنچه لازم است تعمق كردن است ، آن هم تعمق كردني كه ربطي به گناهانمان ، و به
زندگي گذشته ي مان ندارد. يكي از موضوعات تعمق آيين بودايي ذن ، موهوم پنداشتن
زندگي گذشته است . اگر من راهبي بودم ، در اين لحظه چنين مي انديشيدم كه زندگي را
هم اكنون آغاز كرده ام ، مي انديشيدم كه كل زندگي گذشته ي بورخس رؤيا بود. مي
انديشيدم كه تمامي تاريخ جهان رويا است. از طريق تمريناتي از نوع انديشمندانه ما
از ذن رها خواهيم شد . زماني كه درك كنيم من وجود ندارد، تصور نخواهيم كرد كه من
مي تواند خرسند باشد يا آنكه موظفيم آن را خرسند كنيم. به حالتي از آرامش خواهيم
رسيد . اين بدان معنا نيست كه نيروانا معادل با توقف انديشيدن است. يكي از دلايل
صحت اين مطلب را مي توان در افسانه ي بودا يافت . بودا، در زير درخت انجير مقدس
خود به نيروانا نائل شد . با وجود اين تا سال ها به زندگي و تعليم شريعت ادامه
داد. رسيدن به نيروانا يعني چه؟ صرفاً بدين معناست كه اعمال ما ديگر سايه
نيندازند. مادامي كه ما در اين جهانيم تابع كارما هستيم . يكايك اعمال ما به اين
ساختار ذهني كه كارما نام دارد بافته مي شوند . هنگامي كه به نيروانا مي رسيم
اعمال ما ديگر سايه ندارند ، آزاد هستيم . سن اگوستين مي گفت هنگامي كه رستگار
شويم دليلي وجود نخواهد داشت كه به خير وشر بينديشيم . به انجام اعمال خيرادامه
خواهيم داد ، بي آنكه به آن بينديشيم . نيروانا چيست ؟ بخش بزرگي از توجهي كه آيين
بودا در غرب كسب كرده است مديون اين واژه ي زيبا است. ظاهراً محال است كه اين واژه
چيز ارزشمندي را در درون خود نداشته باشد و معني لغوي نيروانا نابودي يا خاموشي
است . چنين تصور شده است كه كسي كه به نيروانا مي رسد خاموش مي شود . اما هنگامي
كه كسي مي ميرد، ابتدا نيرواناي عظيمي رخ مي دهد و سپس نابودي . اما شرق شناسي
اتريشي خاطر نشان كرده است كه بودا از علم فيزيك زمانه ي خود استفاده مي كرد ، و
در آن زمان تصور نابودي به شكل ديگري بود . چنين تصور مي شد كه شعله اي كه خاموش
مي شود ناپديد نمي شود بلكه به بقاء ادامه مي دهد، به حالت ديگري پايدار مي ماند .
بنابراين نيروانا به معناي نابودي نيست ، به اين معناست كه مت به طريق ديگري زندگي
را ادامه مي دهيم ، به طريقي كه برايمان قابل تصور نيست. به طور كلي استعارات
عارفان نكاحي هستند ، استعارات بودائيان متفاوتند . هنگامي كه كسي از نيروانا سخن
مي گويد ، از شراب نيروانا يا گل سرخ نيروانا يا آغوش نيروانا سخن نمي گويد . بلكه
آن را به جزيره اي تشبيه مي كند ، جزيره ي ثابتي كه دردها و رنج ها آن را احاطه
كرده اند . به برج يا باغي تشبيه مي شود . نيروانا چيزي است قائم به ذات ، وراي من
و ما شود » ، « رنج
برده مي شود » و از بكار بردن فاعل خودداري كنيم
زندگینامه بودا:
بودا، بنيانگذار فلسفه بوديسم، در بيش از 2500
سال پيش بدنيا آمد. نام اصلي وي سيدار (سيندارتا) تا گوتاما (Siddhartha Gotama ) بود. پدرش پادشاه سرزمين در
كشور نپال امروزي و مادرش شاهزاده سرزمين مجاور بود.در سال 623 پيش از ميلاد و در يك شب مهتابي در
ماه مي، ملكه به سرزمين پدري سفر ميكرد زيرا آن زمان در هندوستان رسم اين بود كه
زنان براي بدنيا آوردن فرزند به خانه پدري بروند. در نيمههاي راه كاروان ملكه به
يك بيشه زار زيبا رسيد و در آنجا اطراق كردند و در همين بيشه زار بود كه قهرمان
داستان ما متولد ش316.سال
پس از تولد شاهزاده سيدارتا، كه بعدا به بودا معروف شد، امپراطور آشوكا در محلي كه بودا متولد شده بود
ستون يادبودي بر پا داشت و دستور داد بر روي ستون حك كنند «اينجا جايي است كه
بوداي فرزانه متولد شد»
در روز پنجم تولد سيدارتا، پادشاه از هشت مرد خردمند براي نامگذاري و پيش بيني آينده كودك براي آمدن به كاخ دعوت بعمل آورد. آنها پس از ديدن كودك نام «سيدارتا» به معني كسي كه به هدفش ميرسد را براي وي انتخاب كردند. سپس هفت تن از آن برهمنها دو انگشت خود را بلند كردند و گفتند: اعليحضرتا! فرزند شما روزي پادشاه بزرگي خواهد شد، يك پادشاه جهاني، كسي كه خودش قانون وضع خواهد كرد. ولي جوانترين برهمن فقط يك انگشت خود را بلند كرد و گفت: پادشاها، سيدارتا روزي به دنبال حقيقت خواهد رفت و به بالاترين درجه روشن بيني خواهد رسيد و بودا ميشود.
بودا در آن زمان واژهاي شناخته شده بود.
ملكه در روز هفتم تولد سيدارتا از دنيا رفت و خواهر ملكه مسئوليت پرستاري از «سيدارتا» را به عهده گرفت. سيدارتا در محيطي پرورش يافت كه هر آنچه را كه براي رشد يافتن و بالندگي يك مرد لازم بود در اختيار داشت. پدر وي در آموزش هر چيزي كه «سيدارتا» بعنوان يك شاهزاده بايد ميآموخت كمترين قصوري نميكرد. از اين رو «سيدارتا» در رشتههاي مختلف دانش، رزم و هنر تبحر فراواني يافته بود.
زماني كه شاهزاده به سن جواني رسيد، پدرش بسيار آرزو داشت تا سيدار تا سريعتر ازدواج كند و تشكيل خانواده دهد تا جانشيني لايق براي خود داشته باشد و همچنين پدر از پيشگويي كه برهمن جوان در مورد «سيدارتا» مبني بر ترك كردن تاج و تخت و رهسپار شدن بدنبال حقيقت كرده بود در دل ترسي داشت و دوست ميداشت سيدارتا زودتر ازدواج كند تا پايبند خانواده شود و فكر ترك كردن كاخ به ذهنش خطور نكند.
شاهزاده هنگامي كه 16 سال داشت با دختر دايي زيباي خودش ازدواج كرد.
پادشاه تمام امكانات را براي آسايش و راحتي «سيدارتا» مهيا ميكرد. وي سه كاخ مبتني بر سه فصل موجود در هندوستان براي پسرش ساخته بود، يكي براي زمستان، يكي براي تابستان و يكي براي فصل بارندگي همراه با باغها، بيشه زارها و شكارگاه. «سيدارتا» از تمام لذايذ دنيوي بهرهمند بود. او در ميان موسيقي و رقص، تجملات و خوشيها و بدون اطلاع از حزن و اندوه زندگي ميكرد. در واقع پدرش يك دنياي غير واقعي و بسيار زيبا باري پسرش ساخته بود تا «سيدارتا» هرگز احساس ناراحتي و كمبود نكند و بدين جهت هرگز به فكر ترك كردن زندگي اشرافي نباشد.
اما «سيدارتا» كه داراي ذهن جستجوگري بود داشت از زندگي ديگر افراد نيز باخبر باشد بنابراين روزي از پدرش خواست كه اجازه دهد او به شهر برود و زندگي بقيه انسانها را نيز ببيند.
پدر كه نميخواست محدوديتي براي «سيدارتا» بوجود آورد علي رغم ميل باطني به وي اجازه داد كه برود. ولي پادشاه بدور از چشم «سيدارتا» به مردم دستور داد خيابانها را براي ديدن شاهزاده آماده كنند، خانهها و خيابانها را پاكيزه و زيبا بسازند، لباسهاي شاد و رنگي بپوشند و وقتي شاهزاده عبور ميكند به او خوش آمد بگويند. هنگامي كه تمام خيابانها و خانهها تميز و زيبا شد پادشاه به شاهزاده گفت: اكنون ميتواني بروي و شهر را ببيني. زماني كه شاهزاده جوان از خيابانها عبور ميكرد ناگهان از يك كلبه كوچك كنار خيابان يك پيرمرد با موهاي بلند سفيد و لباسهاي پاره كثيف بيرون آمد. پوست صورت او بسيار خشك و چين خورده بود، چشمانش فرورفته و كم سو بودند و او تقريبا كور بود و هيچ دنداني هم در دهان نداشت، پشت او خميده بود و با دستش كه فقط پوست و استخوان بود لرزان چوبي را گرفته بود تا بتواند بايستد. وقتي شاهزاده آن پيرمرد را ديد او نميدانست كه دارد به چه نگاه ميكند براي اينكه اين اولين بار بود كه در زندگياش پيرمردي با اين حال را ميديد.
«سيدارتا» شروع به سوال كردن از ارابه رانش كرد، آن چيست؟ او كه يك مرد نيست؟ چرا اينچنين خم شده؟ آيا چيزي مي خواهد؟ چرا چشمانش اينچنين است؟ دندانهايش كجا هستند؟ آيا بعضي انسانها اينچنين متولد ميشوند؟ بمن بگو اين چه معني دارد؟
چانا (ارابه ران سيدارتا) به شاهزاده گفت: اين يك پيرمرد است، او چنين بدنيا نيامده، او هم در جواني مثل من و شما بوده است ولي پيري او را به اين صورت درآورده. چانا به شاهزاده گفت كه پيرمرد را فراموش كند ولي «سيدارتا» نميتوانست او را فراموش كند و باز هم سوال ميكرد، چانا گفت: در اين دنيا هركس هك به اين اندازه عمر كند مانند او خواهد شد و راهي هم ندارد. «سيدارتا» بلافاصله دستور داد تا به كاخ برگردند زيرا از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شده بود و ميخواست درباره پيري انديشه كند.
وقتي شاه اين موضوع را شنيد بسيار ناراحت شد و ترسيد مبادا شاهزاده كاخ را ترك كند و مطابق پيشگويي برود.
بنابراين دستور داد كه باز هم در كاخ جشن بر پا كنند تا حواس «سيدارتا» را از آن چيزي كه ديده بود پرت كنند، ولي شاهزاده كه درباره زندگي واقعي بسيار كنجكاو شده بود به پدرش التماس كرد تا اجازه دهد بار ديگر به شهر برود ولي ا ين بار به مردم نگويد كه او دارد ميآيد.
پادشاه بدون رضايت قلبي اجازه داد تا شاهزاده بدون تشريفات بار ديگر به كاپيلاو برود چون ميدانست نميتواند او را متوقف كند و اگر به او اجازه ندهد تنها بر ناراحتي و سردرگمي وي اضافه كرده است. شاهزاده و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به شهر رفتند بنابراين مردم آنها را نشناختند.
وقتي به شهر رسيدند، بودا شهر را كاملا متفاوت با آنچه در دفعه قبل ديده بود يافت، ديگر از مردم شاد خبري نبود، ديگر از پرچم و كاغذ رنگي و گل و مردم خوش لباس خبري نبود. فقط مردم عادي بودند.
آن دو همانطور كه ميرفتند ناگهان به مردي برخوردند كه روي زمين افتاده بود و به خود از درد ميپيچيد و با دو دستش شكمش را گرفته بود و فرياد مي كشيد و بسختي نفس ميكشيد. اين دومين صحنهاي بود كه «سيدارتا» را بشدت آزرده كرد، بطرف او دويد سرش را روي زانويش گذاشت و گفت: چه شده؟ چه مشكلي داري؟ چكار ميتوانم برايت بكنم؟ ولي مرد نميتوانست حرف بزند و تنها گريه ميكرد.
«سيدارتا» رو به چانا كرد و پرسيد: چانا اين مرد چرا اينچنين شده؟ چرا حرف نميزند؟ چرا نفس نميكشد؟
چانا گفت: سرورم اين مرد را اينچنين در آغوش نگيريد، او مريض است، كل خونش آلوده است، او طاعون دارد و تمام بدنش دارد ميسوزد براي همين است كه گريه ميكند و نميتواند حرف بزند.
سيدارتا پرسيد آيا افراد ديگري هم مثل او هستند؟
چانا پاسخ داد بله، حتي شما هم ممكن است نفر بعدي باشيد اگر آن مرد را اينگونه بغل كنيد لطفا او را زمين بگذاريد و ديگر او را لمس نكنيد چون ممكن است شما هم مثل او بيمار شويد.
سيدارتا پرسيد آيا بجز طاعون چيزهاي بد ديگري هم وجود دارند؟
چانا گفت بله سرورم صدها بيماري ديگر هم به همين دردناكي وجود دارد.
سيدارتا پرسيد آيا هيچ كاري نميشود كرد؟ آيا هر كسي ممكن است مريض شود آيا ميشود آدم ناگهاني به اين شدت بيمار شود؟
چانا گفت: بله سرورم هر كسي و در هر زماني ممكن است بيمار شود و هر كسي ممكن است ناگهان مريض و رنجور شود.
شاهزاده اينبار غمگينتر از بار اول به كاخ بازگشت.
پس از بازگشت به كاخ، شاهزاده خيلي ناراحت و افسرده بنظر ميرسيد و اكثر اوقات در فكر فرو ميرفت و حواسش به محيط پيرامون نبود. بار ديگر سيدارتا از پدر خواست تا به شهر برود، شاه هم كه ميديد چاره ندارد به او اجازه داد تا برود.
اينبار هم سيدارتا و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به نقاط زيادي از شهر سر زدند، در يكي از محلهها به جمع زيادي از مردم برخوردند كه در خيابان راه ميرفتند و گريه ميكردند و چهار نفر هم در پشت سر آنها يك الوار را كه در آن يك مرد لاغر، ساكن و بيحركت روي آن خوابيده بود را حمل ميكردند. و جمعيت پس از مدتي آن مرد را روي چوبها گذاشتند و چوبها را آتش زدند، كم كم آتش به الوار و سپس به مرد رسيد ولي مرد از جايش تكان نخورد و الوار و مرد شروع به سوختن كردند ولي باز مرد از جايش تكان نخورد.
سيدارتا با وحشت از چانا پرسيد اين ديگر چيست؟ اين مرد چرا اينچنين بيحركت دراز كشيده؟
چرا اجازه ميدهد اين مردم او را بسوزانند؟
چانا گفت او مرده است سرور من.
سيدارتا گفت مرده! مرده يعني چه؟
چانا پاسخ داد تمام موجودات زنده روزي ميميرند و هيچكس هم نميتواند جلوي آمدن مرگ را بگيرد.
شاهزاده بقدري متعجب شده بود كه ديگر هيچ چيزي نگفت و با خود فكر ميكرد كه اين خيلي بد است كه هر كسي بالاخره روزي خواهد مرد، حتي پادشاهان و شاهزادهها، آيا يعني هيچ راهي براي جلوگيري از مرگ نيست؟
شاهزاده بدون اينكه حتي يك كلمه هم حرف بزند به كاخ برگشت و مستقيما به اتاق خود رفت و بقيه روز را فكر ميكرد و با خود ميانديشيد كه تمام موجودات زنده روزي بايد بميرند و هيچكس هم تا بحال راهي براي نمردن پيدا نكرده است، ولي بايد راهي باشد، من بايد راهي پيدا كنم و به همه بگويم و به همه جهان كمك كنم.
پس از چند روز تامل و تعمق، سيدارتا براي بار چهارم به شهر رفت، همين طور كه داشت با اسب از شهر ميگذشت در يك باغ ديد كه يك راهب با لباس نارنجي خيلي شاد و خوشحال، آرام نشسته است. سيدارتا از چانا پرسيد اين مرد كه لباس نارنجي پوشيده است كيست؟ چرا موهايش را تراشيده است؟ چرا اينقدر خوشحال بنظر ميرسد؟ او براي امرار معاش چه ميكند چانا گفت او يك راهب است، او در معبد زندگي ميكند، او شهر به شهر سفر ميكند تا به مردم ياد دهد چگونه خوب و مهربان باشند. اين بار سيدارتا خيلي خوشحال شد و با خود گفت من هم بايد يكي از اينها بشوم. سيدارتا در باغ شروع به قدم زدن و فكر كردن كرد، آنقدر راه رفت تا خسته شد و زير كي درخت نشست.
پس از ديدن اين چهار صحنه، سيدارتا از درون بسيار منقلب شده بود. او به آن چيزهايي كه ديده بود فكر ميكرد. جواني، شروع زندگي، پيري، بيماري و تمام شدن زندگي، اينها چيزهايي بودند كه فكر سيدارتا را به خود مشغول كرده بودند. اما سيدارتا با خود ميگفت حتما بايد راهي باشد، بايد براي فرار از اين چرخه بيرحم راهي وجود داشته باشد، من بايد آن را پيدا كنم و ديگران را هم نجات دهم.
بخاطر همين افكار بود كه شاهزاده «سيدارتا گوتاما» در سن 29 سالگي، در اوج جواني، در روزي كه همسرش برايش كودكي بدنيا آورده بود به زندگي اشرافي و مجللي كه هر مردي داشتن آن را آرزوي دست نيافتني خود ميداند پشت پا زد و همسر، فرزند، سلطنت و قدرت را رها كرد و رفت. لباس سلطنتي خود را درآورد، لباس گدايان را پوشيد و با شمشيرش موهاي بلند خود را كوتاه كرد و براي پيدا كردن حقيقت و دستيابي به پاسخ پرسشهاي بي جوابش به تنهايي براه افتاد.
در آن زمان در هندوستان استادان مذاهب متعددي وجود داشتند. يكي از بهترين و معروفترين آنها شخصي بود به نام «آرالا». «سيدارتا» نزد او رفت تا آموزش ببيند. سيدارتا نزد «آرالا» چيزهاي بسياري از قبيل مديتيشن و تهذيب نفس را آموخت. او بسختي تلاش نمود و پس از مدتي از لحاظ دانش هم سطح استاد خود شد. بنابراين «آرالا» ديد كه ديگر چيزي نمانده كه به «سيدارتا» ياد بدهد، پس به وي گفت هر آنچه را كه من ميدانم تو نيز ميداني و تفاوتي بين ما نيست پس همين جا بمان و جاي من را بگير و به كار تعليم بپرداز.
اما «سيدارتا» علاقهاي به اين كار نداشت زيرا هنوز جوابي براي سوالات بيپاسخش پيدا نكرده بود.
بنابراين وي «آرالا» را ترك كرد و بدنبال استاد جديدي به راه افتاد. سرانجام «سيدارتا» يك استاد مشهور ديگري كه شهرتش بخاطر نبوغ بالاي وي بود به نام «اوداكا» را پيدا كرد. ولي دوباره پس از مدت كوتاهي «سيدارتا» هر آنچه را كه استاد ميدانست آموخت ولي باز هم او راهي براي پايان دادن به رنج و عذاب انسان پيدا نكرده بود. بنابراين سيدارتا، اوداكا را نيز رها كرد و براه افتاد.
پس از ترك كردن استاد دوم، «سيدارتا» كه اكنون به نام پارسا «گوتاما» معروف شده بود به شهري رسيد كه شهري بسيار آرام با مردماني مهربان و ساده بود. پس از مدتي در اين شهر با پنج تن كه آنها نيز براي رسيدن به حقيقت زندگي اشرافي را رها كرده بودند آشنا شد.
در آن زمان و حتي امروزه در هندوستان مرسوم است افرادي كه ميخواهند به جستجوي حقيقت و تقويت نيروي هادي دروني خود اقدام كنند به رياضت كشي مبادرت ميكنند. بنابراين پارسا «گوتاما» نيز تصميم گرفت به اين روش اعتماد كند و آن را اجرا نمايد.
او روزههاي بسيار سختي ميگرفت نفسش را براي مدت طولاني حبس ميكرد، شبها به تنهايي به جنگل كه پر از حيوانات درنده بود ميرفت و ساعتها تنها مينشست. او 6 سال تمام به اين كارها مبادرت ميكرد ولي خودش را نزديك به هدفش نيافت و جواب مشكلاتش را پيدا نكردف از اين رو تصميم گرفت به دهكده برگردد و به رياضت كشيدن خود پايان دهد. مدتي طول كشيد تا از لحاظ بدني «سيدارتا گوتاما» به حالت عادي بازگشت و آن پنج دوست وي نيز كه از او نااميد شده بودند و فكر ميكردند «گوتاما» از جستجوي حقيقت دست كشيده و ميخواهد به زندگي سلطنتي خود بازگردد وي را ترك كردند و رفتند. «گوتاما» با اينكه در راه رسيدن به هدفش زجر زيادي كشيده بود ولي هنوز ذهن پر انرژي و جستجوگري داشت و دست از تلاش براي رسيدن به موفقيت بر نداشت.
«سيدارتا گوتاما» در زير يك درخت كه بعدا به درخت بودا، درخت هوشياري و درخت حكمت معروف شد در كنار رودخانه نشست و با عزمي راسخ تصميم گرفت كه آخرين تلاش خود را براي رسيدن به هوشياري و بيداري حقيقي انجام دهد و با خود گفت اگر پوستم، رگهايم و تمام استخوانهايم هم از هم بپاشند و اگر خون در رگهايم خشك شود تا وقتي كه به خرد برتر دست نيابم اينجا را ترك نخواهم كرد. سپس با تلاشي خستگي ناپذير و ارادهاي خلل ناپذير براي رسيدن به تنوير ذهن شروع به تفكري عميق و مديتيشني ژرف نمود.
او مراحل خلسه روحي را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت و به خلوص ذهن دست يافت. پس از پاكيزه شدن ذهنش از هر ناپاكي و ناخالصي، وي توانست زندگيهاي پيشين خود را ببيند. اين اولين مرحله از دانشي بود كه وي در آن شب توانست بياموزد. سپس ذهنش وي را به دانش مردن و دوباره تولد يافتن تمام موجودات زنده رهنمون كرد.
اين مرحله دوم بود. مرحله بعدي رسيدن به دانش چگونگي نابودي و زدودن ناپاكيها بود. بودا فهميد كه در جهان عذاب و ناراحتي وجود دارد، بودا فهميد علت اين عذاب خود ذهن و روان انسان است، بودا فهميد براي پايان دادن به اين عذاب راهي وجود دارد و او اين راه را پيدا كرد.
او با فهميدن اين موضوعات و با دست يافتن به نيروهاي دروني خويش، خوشي و شادي عظيمي در درون خود احساس كرد و ذهنش از جهل آزاد شد. او پي برد تولد بازگشت ذهن است نه تولد جسم. اين مرحله سوم بود كه وي در آن شب به دانستن آن نايل گشت و اينچنين بود كه پارسا «گوتاما» در آن شب در سن 35 سالگي به كشف قوانين زندگي، تنوير ذهن و هوشياري عظيم دست يافت و بودا شد. بودا خالق اين قوانين نبود وي تنها بودن و وجود داشتن اين قوانين را در زندگي كشف كرد.
يكي از خصائص ارزشمند بودا كه وي را از مروجان آموزه های ديگر متمايز ميسازد اين است كه او هرگز ادعايي مبني بر داشتن ارتباط با خدا و يا هر موجود فوق طبيعي ديگري نداشت. او هرگز ادعاي خدا بودن، تجسم خدا بودن، پيامبر خدا بودن و يا موجود خارق العادهاي بودن نكرد. او تنها يك انسان بود، يك انسان معمولي ولي مصمم. او تمام آگاهيهايي را كه بدست آورد بوسيله تلاش و پشتكار مثال زدني خودش بود كه بدست آورد.
او بوسيله كوششي بيوقفه به بالاترين حد فهم ذهني و معنوي رسيد و در تمام خصوصيات انساني كامل شد. او هركز ادعايي مبني بر اينكه منجي روح انسانهاست نكرد زيرا معتقد بود هركس تنها خودش ميتواند تلاش و كوشش، خودش را نجات دهد و كس ديگري با اجبار و زور نميتواند كسي را نجات دهد، ديگران تنها ميتوانند راه را به ما نشان دهند ولي طي كردن مسير به عهده خود ماست.
بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا براي اولين بار شروع به تدريس چهار اصل آموزه های بودا ( که عده ای آنرا بودیسم می نامند ) و نحوه طي كردن هشت قدم نمود.
مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي ميشود.
بودا سپس به سراغ آن پنج دوست خود رفت كه با آنها رياضت كشيده بود بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا باري اولين بار شروع به تدريس راهها (دادما و كارما) و چهار اصل، و نحوهي طي كردن هشت قدم را نمود. مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي ميشود.
از جمله عقاید بودایی ها:
زندگی مکرر انسان یا تناسخ است
و معتقدند که انسان پس از مرگ ، دوباره متولد میشود
. بدین ترتیب هر زندگی بعدی ، عذاب یا پاداش زندگی قبلی خواهد بودیکی از عقاید و تعالیم مهم بودا آن است که نباید هیچ موجودی را از میان بردزیرا هر موجودی به تدریج و با توالی چندین زندگانی از حشره تا یک انسان کامل ، زندگی خواهد کرد پس هر نوع از حیات ، مقدس است بودا هرگز ادعای پیامبری نکرد و تنها خود را یک معلم می دانست که راه صحیح زندگی را به مردم می آموزد به همین علت بودایی ها به عبادت خدا نمی پردازند بلکه سعی در رسیدن به نیروانا دارند
بودا به مردم می آموخت که باید به افکار خود طوری جهت دهند که تنها به اعمال درست و پسندیده بیندیشند وبتوانند احساسات خود را کنترل کنند و قدرت امتناع از انجام گناه را تقویت نمایند.در معابد بوداییان مجسمه های بزرگی از بودا وجود دارد که چهار زانو نشسته است بوداییان در برابر این مجسمه ها می نشینند تا به سبک بودا مد ی تیشن کنند این نوع نشستن در برابر این مجسمه ها به غلط پرستش بودا یا بت پرستی انگاشته شده است.
در روز پنجم تولد سيدارتا، پادشاه از هشت مرد خردمند براي نامگذاري و پيش بيني آينده كودك براي آمدن به كاخ دعوت بعمل آورد. آنها پس از ديدن كودك نام «سيدارتا» به معني كسي كه به هدفش ميرسد را براي وي انتخاب كردند. سپس هفت تن از آن برهمنها دو انگشت خود را بلند كردند و گفتند: اعليحضرتا! فرزند شما روزي پادشاه بزرگي خواهد شد، يك پادشاه جهاني، كسي كه خودش قانون وضع خواهد كرد. ولي جوانترين برهمن فقط يك انگشت خود را بلند كرد و گفت: پادشاها، سيدارتا روزي به دنبال حقيقت خواهد رفت و به بالاترين درجه روشن بيني خواهد رسيد و بودا ميشود.
بودا در آن زمان واژهاي شناخته شده بود.
ملكه در روز هفتم تولد سيدارتا از دنيا رفت و خواهر ملكه مسئوليت پرستاري از «سيدارتا» را به عهده گرفت. سيدارتا در محيطي پرورش يافت كه هر آنچه را كه براي رشد يافتن و بالندگي يك مرد لازم بود در اختيار داشت. پدر وي در آموزش هر چيزي كه «سيدارتا» بعنوان يك شاهزاده بايد ميآموخت كمترين قصوري نميكرد. از اين رو «سيدارتا» در رشتههاي مختلف دانش، رزم و هنر تبحر فراواني يافته بود.
زماني كه شاهزاده به سن جواني رسيد، پدرش بسيار آرزو داشت تا سيدار تا سريعتر ازدواج كند و تشكيل خانواده دهد تا جانشيني لايق براي خود داشته باشد و همچنين پدر از پيشگويي كه برهمن جوان در مورد «سيدارتا» مبني بر ترك كردن تاج و تخت و رهسپار شدن بدنبال حقيقت كرده بود در دل ترسي داشت و دوست ميداشت سيدارتا زودتر ازدواج كند تا پايبند خانواده شود و فكر ترك كردن كاخ به ذهنش خطور نكند.
شاهزاده هنگامي كه 16 سال داشت با دختر دايي زيباي خودش ازدواج كرد.
پادشاه تمام امكانات را براي آسايش و راحتي «سيدارتا» مهيا ميكرد. وي سه كاخ مبتني بر سه فصل موجود در هندوستان براي پسرش ساخته بود، يكي براي زمستان، يكي براي تابستان و يكي براي فصل بارندگي همراه با باغها، بيشه زارها و شكارگاه. «سيدارتا» از تمام لذايذ دنيوي بهرهمند بود. او در ميان موسيقي و رقص، تجملات و خوشيها و بدون اطلاع از حزن و اندوه زندگي ميكرد. در واقع پدرش يك دنياي غير واقعي و بسيار زيبا باري پسرش ساخته بود تا «سيدارتا» هرگز احساس ناراحتي و كمبود نكند و بدين جهت هرگز به فكر ترك كردن زندگي اشرافي نباشد.
اما «سيدارتا» كه داراي ذهن جستجوگري بود داشت از زندگي ديگر افراد نيز باخبر باشد بنابراين روزي از پدرش خواست كه اجازه دهد او به شهر برود و زندگي بقيه انسانها را نيز ببيند.
پدر كه نميخواست محدوديتي براي «سيدارتا» بوجود آورد علي رغم ميل باطني به وي اجازه داد كه برود. ولي پادشاه بدور از چشم «سيدارتا» به مردم دستور داد خيابانها را براي ديدن شاهزاده آماده كنند، خانهها و خيابانها را پاكيزه و زيبا بسازند، لباسهاي شاد و رنگي بپوشند و وقتي شاهزاده عبور ميكند به او خوش آمد بگويند. هنگامي كه تمام خيابانها و خانهها تميز و زيبا شد پادشاه به شاهزاده گفت: اكنون ميتواني بروي و شهر را ببيني. زماني كه شاهزاده جوان از خيابانها عبور ميكرد ناگهان از يك كلبه كوچك كنار خيابان يك پيرمرد با موهاي بلند سفيد و لباسهاي پاره كثيف بيرون آمد. پوست صورت او بسيار خشك و چين خورده بود، چشمانش فرورفته و كم سو بودند و او تقريبا كور بود و هيچ دنداني هم در دهان نداشت، پشت او خميده بود و با دستش كه فقط پوست و استخوان بود لرزان چوبي را گرفته بود تا بتواند بايستد. وقتي شاهزاده آن پيرمرد را ديد او نميدانست كه دارد به چه نگاه ميكند براي اينكه اين اولين بار بود كه در زندگياش پيرمردي با اين حال را ميديد.
«سيدارتا» شروع به سوال كردن از ارابه رانش كرد، آن چيست؟ او كه يك مرد نيست؟ چرا اينچنين خم شده؟ آيا چيزي مي خواهد؟ چرا چشمانش اينچنين است؟ دندانهايش كجا هستند؟ آيا بعضي انسانها اينچنين متولد ميشوند؟ بمن بگو اين چه معني دارد؟
چانا (ارابه ران سيدارتا) به شاهزاده گفت: اين يك پيرمرد است، او چنين بدنيا نيامده، او هم در جواني مثل من و شما بوده است ولي پيري او را به اين صورت درآورده. چانا به شاهزاده گفت كه پيرمرد را فراموش كند ولي «سيدارتا» نميتوانست او را فراموش كند و باز هم سوال ميكرد، چانا گفت: در اين دنيا هركس هك به اين اندازه عمر كند مانند او خواهد شد و راهي هم ندارد. «سيدارتا» بلافاصله دستور داد تا به كاخ برگردند زيرا از ديدن اين صحنه بسيار متاثر شده بود و ميخواست درباره پيري انديشه كند.
وقتي شاه اين موضوع را شنيد بسيار ناراحت شد و ترسيد مبادا شاهزاده كاخ را ترك كند و مطابق پيشگويي برود.
بنابراين دستور داد كه باز هم در كاخ جشن بر پا كنند تا حواس «سيدارتا» را از آن چيزي كه ديده بود پرت كنند، ولي شاهزاده كه درباره زندگي واقعي بسيار كنجكاو شده بود به پدرش التماس كرد تا اجازه دهد بار ديگر به شهر برود ولي ا ين بار به مردم نگويد كه او دارد ميآيد.
پادشاه بدون رضايت قلبي اجازه داد تا شاهزاده بدون تشريفات بار ديگر به كاپيلاو برود چون ميدانست نميتواند او را متوقف كند و اگر به او اجازه ندهد تنها بر ناراحتي و سردرگمي وي اضافه كرده است. شاهزاده و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به شهر رفتند بنابراين مردم آنها را نشناختند.
وقتي به شهر رسيدند، بودا شهر را كاملا متفاوت با آنچه در دفعه قبل ديده بود يافت، ديگر از مردم شاد خبري نبود، ديگر از پرچم و كاغذ رنگي و گل و مردم خوش لباس خبري نبود. فقط مردم عادي بودند.
آن دو همانطور كه ميرفتند ناگهان به مردي برخوردند كه روي زمين افتاده بود و به خود از درد ميپيچيد و با دو دستش شكمش را گرفته بود و فرياد مي كشيد و بسختي نفس ميكشيد. اين دومين صحنهاي بود كه «سيدارتا» را بشدت آزرده كرد، بطرف او دويد سرش را روي زانويش گذاشت و گفت: چه شده؟ چه مشكلي داري؟ چكار ميتوانم برايت بكنم؟ ولي مرد نميتوانست حرف بزند و تنها گريه ميكرد.
«سيدارتا» رو به چانا كرد و پرسيد: چانا اين مرد چرا اينچنين شده؟ چرا حرف نميزند؟ چرا نفس نميكشد؟
چانا گفت: سرورم اين مرد را اينچنين در آغوش نگيريد، او مريض است، كل خونش آلوده است، او طاعون دارد و تمام بدنش دارد ميسوزد براي همين است كه گريه ميكند و نميتواند حرف بزند.
سيدارتا پرسيد آيا افراد ديگري هم مثل او هستند؟
چانا پاسخ داد بله، حتي شما هم ممكن است نفر بعدي باشيد اگر آن مرد را اينگونه بغل كنيد لطفا او را زمين بگذاريد و ديگر او را لمس نكنيد چون ممكن است شما هم مثل او بيمار شويد.
سيدارتا پرسيد آيا بجز طاعون چيزهاي بد ديگري هم وجود دارند؟
چانا گفت بله سرورم صدها بيماري ديگر هم به همين دردناكي وجود دارد.
سيدارتا پرسيد آيا هيچ كاري نميشود كرد؟ آيا هر كسي ممكن است مريض شود آيا ميشود آدم ناگهاني به اين شدت بيمار شود؟
چانا گفت: بله سرورم هر كسي و در هر زماني ممكن است بيمار شود و هر كسي ممكن است ناگهان مريض و رنجور شود.
شاهزاده اينبار غمگينتر از بار اول به كاخ بازگشت.
پس از بازگشت به كاخ، شاهزاده خيلي ناراحت و افسرده بنظر ميرسيد و اكثر اوقات در فكر فرو ميرفت و حواسش به محيط پيرامون نبود. بار ديگر سيدارتا از پدر خواست تا به شهر برود، شاه هم كه ميديد چاره ندارد به او اجازه داد تا برود.
اينبار هم سيدارتا و چانا لباس نجيب زادگان را پوشيدند و به نقاط زيادي از شهر سر زدند، در يكي از محلهها به جمع زيادي از مردم برخوردند كه در خيابان راه ميرفتند و گريه ميكردند و چهار نفر هم در پشت سر آنها يك الوار را كه در آن يك مرد لاغر، ساكن و بيحركت روي آن خوابيده بود را حمل ميكردند. و جمعيت پس از مدتي آن مرد را روي چوبها گذاشتند و چوبها را آتش زدند، كم كم آتش به الوار و سپس به مرد رسيد ولي مرد از جايش تكان نخورد و الوار و مرد شروع به سوختن كردند ولي باز مرد از جايش تكان نخورد.
سيدارتا با وحشت از چانا پرسيد اين ديگر چيست؟ اين مرد چرا اينچنين بيحركت دراز كشيده؟
چرا اجازه ميدهد اين مردم او را بسوزانند؟
چانا گفت او مرده است سرور من.
سيدارتا گفت مرده! مرده يعني چه؟
چانا پاسخ داد تمام موجودات زنده روزي ميميرند و هيچكس هم نميتواند جلوي آمدن مرگ را بگيرد.
شاهزاده بقدري متعجب شده بود كه ديگر هيچ چيزي نگفت و با خود فكر ميكرد كه اين خيلي بد است كه هر كسي بالاخره روزي خواهد مرد، حتي پادشاهان و شاهزادهها، آيا يعني هيچ راهي براي جلوگيري از مرگ نيست؟
شاهزاده بدون اينكه حتي يك كلمه هم حرف بزند به كاخ برگشت و مستقيما به اتاق خود رفت و بقيه روز را فكر ميكرد و با خود ميانديشيد كه تمام موجودات زنده روزي بايد بميرند و هيچكس هم تا بحال راهي براي نمردن پيدا نكرده است، ولي بايد راهي باشد، من بايد راهي پيدا كنم و به همه بگويم و به همه جهان كمك كنم.
پس از چند روز تامل و تعمق، سيدارتا براي بار چهارم به شهر رفت، همين طور كه داشت با اسب از شهر ميگذشت در يك باغ ديد كه يك راهب با لباس نارنجي خيلي شاد و خوشحال، آرام نشسته است. سيدارتا از چانا پرسيد اين مرد كه لباس نارنجي پوشيده است كيست؟ چرا موهايش را تراشيده است؟ چرا اينقدر خوشحال بنظر ميرسد؟ او براي امرار معاش چه ميكند چانا گفت او يك راهب است، او در معبد زندگي ميكند، او شهر به شهر سفر ميكند تا به مردم ياد دهد چگونه خوب و مهربان باشند. اين بار سيدارتا خيلي خوشحال شد و با خود گفت من هم بايد يكي از اينها بشوم. سيدارتا در باغ شروع به قدم زدن و فكر كردن كرد، آنقدر راه رفت تا خسته شد و زير كي درخت نشست.
پس از ديدن اين چهار صحنه، سيدارتا از درون بسيار منقلب شده بود. او به آن چيزهايي كه ديده بود فكر ميكرد. جواني، شروع زندگي، پيري، بيماري و تمام شدن زندگي، اينها چيزهايي بودند كه فكر سيدارتا را به خود مشغول كرده بودند. اما سيدارتا با خود ميگفت حتما بايد راهي باشد، بايد براي فرار از اين چرخه بيرحم راهي وجود داشته باشد، من بايد آن را پيدا كنم و ديگران را هم نجات دهم.
بخاطر همين افكار بود كه شاهزاده «سيدارتا گوتاما» در سن 29 سالگي، در اوج جواني، در روزي كه همسرش برايش كودكي بدنيا آورده بود به زندگي اشرافي و مجللي كه هر مردي داشتن آن را آرزوي دست نيافتني خود ميداند پشت پا زد و همسر، فرزند، سلطنت و قدرت را رها كرد و رفت. لباس سلطنتي خود را درآورد، لباس گدايان را پوشيد و با شمشيرش موهاي بلند خود را كوتاه كرد و براي پيدا كردن حقيقت و دستيابي به پاسخ پرسشهاي بي جوابش به تنهايي براه افتاد.
در آن زمان در هندوستان استادان مذاهب متعددي وجود داشتند. يكي از بهترين و معروفترين آنها شخصي بود به نام «آرالا». «سيدارتا» نزد او رفت تا آموزش ببيند. سيدارتا نزد «آرالا» چيزهاي بسياري از قبيل مديتيشن و تهذيب نفس را آموخت. او بسختي تلاش نمود و پس از مدتي از لحاظ دانش هم سطح استاد خود شد. بنابراين «آرالا» ديد كه ديگر چيزي نمانده كه به «سيدارتا» ياد بدهد، پس به وي گفت هر آنچه را كه من ميدانم تو نيز ميداني و تفاوتي بين ما نيست پس همين جا بمان و جاي من را بگير و به كار تعليم بپرداز.
اما «سيدارتا» علاقهاي به اين كار نداشت زيرا هنوز جوابي براي سوالات بيپاسخش پيدا نكرده بود.
بنابراين وي «آرالا» را ترك كرد و بدنبال استاد جديدي به راه افتاد. سرانجام «سيدارتا» يك استاد مشهور ديگري كه شهرتش بخاطر نبوغ بالاي وي بود به نام «اوداكا» را پيدا كرد. ولي دوباره پس از مدت كوتاهي «سيدارتا» هر آنچه را كه استاد ميدانست آموخت ولي باز هم او راهي براي پايان دادن به رنج و عذاب انسان پيدا نكرده بود. بنابراين سيدارتا، اوداكا را نيز رها كرد و براه افتاد.
پس از ترك كردن استاد دوم، «سيدارتا» كه اكنون به نام پارسا «گوتاما» معروف شده بود به شهري رسيد كه شهري بسيار آرام با مردماني مهربان و ساده بود. پس از مدتي در اين شهر با پنج تن كه آنها نيز براي رسيدن به حقيقت زندگي اشرافي را رها كرده بودند آشنا شد.
در آن زمان و حتي امروزه در هندوستان مرسوم است افرادي كه ميخواهند به جستجوي حقيقت و تقويت نيروي هادي دروني خود اقدام كنند به رياضت كشي مبادرت ميكنند. بنابراين پارسا «گوتاما» نيز تصميم گرفت به اين روش اعتماد كند و آن را اجرا نمايد.
او روزههاي بسيار سختي ميگرفت نفسش را براي مدت طولاني حبس ميكرد، شبها به تنهايي به جنگل كه پر از حيوانات درنده بود ميرفت و ساعتها تنها مينشست. او 6 سال تمام به اين كارها مبادرت ميكرد ولي خودش را نزديك به هدفش نيافت و جواب مشكلاتش را پيدا نكردف از اين رو تصميم گرفت به دهكده برگردد و به رياضت كشيدن خود پايان دهد. مدتي طول كشيد تا از لحاظ بدني «سيدارتا گوتاما» به حالت عادي بازگشت و آن پنج دوست وي نيز كه از او نااميد شده بودند و فكر ميكردند «گوتاما» از جستجوي حقيقت دست كشيده و ميخواهد به زندگي سلطنتي خود بازگردد وي را ترك كردند و رفتند. «گوتاما» با اينكه در راه رسيدن به هدفش زجر زيادي كشيده بود ولي هنوز ذهن پر انرژي و جستجوگري داشت و دست از تلاش براي رسيدن به موفقيت بر نداشت.
«سيدارتا گوتاما» در زير يك درخت كه بعدا به درخت بودا، درخت هوشياري و درخت حكمت معروف شد در كنار رودخانه نشست و با عزمي راسخ تصميم گرفت كه آخرين تلاش خود را براي رسيدن به هوشياري و بيداري حقيقي انجام دهد و با خود گفت اگر پوستم، رگهايم و تمام استخوانهايم هم از هم بپاشند و اگر خون در رگهايم خشك شود تا وقتي كه به خرد برتر دست نيابم اينجا را ترك نخواهم كرد. سپس با تلاشي خستگي ناپذير و ارادهاي خلل ناپذير براي رسيدن به تنوير ذهن شروع به تفكري عميق و مديتيشني ژرف نمود.
او مراحل خلسه روحي را يكي پس از ديگري پشت سر گذاشت و به خلوص ذهن دست يافت. پس از پاكيزه شدن ذهنش از هر ناپاكي و ناخالصي، وي توانست زندگيهاي پيشين خود را ببيند. اين اولين مرحله از دانشي بود كه وي در آن شب توانست بياموزد. سپس ذهنش وي را به دانش مردن و دوباره تولد يافتن تمام موجودات زنده رهنمون كرد.
اين مرحله دوم بود. مرحله بعدي رسيدن به دانش چگونگي نابودي و زدودن ناپاكيها بود. بودا فهميد كه در جهان عذاب و ناراحتي وجود دارد، بودا فهميد علت اين عذاب خود ذهن و روان انسان است، بودا فهميد براي پايان دادن به اين عذاب راهي وجود دارد و او اين راه را پيدا كرد.
او با فهميدن اين موضوعات و با دست يافتن به نيروهاي دروني خويش، خوشي و شادي عظيمي در درون خود احساس كرد و ذهنش از جهل آزاد شد. او پي برد تولد بازگشت ذهن است نه تولد جسم. اين مرحله سوم بود كه وي در آن شب به دانستن آن نايل گشت و اينچنين بود كه پارسا «گوتاما» در آن شب در سن 35 سالگي به كشف قوانين زندگي، تنوير ذهن و هوشياري عظيم دست يافت و بودا شد. بودا خالق اين قوانين نبود وي تنها بودن و وجود داشتن اين قوانين را در زندگي كشف كرد.
يكي از خصائص ارزشمند بودا كه وي را از مروجان آموزه های ديگر متمايز ميسازد اين است كه او هرگز ادعايي مبني بر داشتن ارتباط با خدا و يا هر موجود فوق طبيعي ديگري نداشت. او هرگز ادعاي خدا بودن، تجسم خدا بودن، پيامبر خدا بودن و يا موجود خارق العادهاي بودن نكرد. او تنها يك انسان بود، يك انسان معمولي ولي مصمم. او تمام آگاهيهايي را كه بدست آورد بوسيله تلاش و پشتكار مثال زدني خودش بود كه بدست آورد.
او بوسيله كوششي بيوقفه به بالاترين حد فهم ذهني و معنوي رسيد و در تمام خصوصيات انساني كامل شد. او هركز ادعايي مبني بر اينكه منجي روح انسانهاست نكرد زيرا معتقد بود هركس تنها خودش ميتواند تلاش و كوشش، خودش را نجات دهد و كس ديگري با اجبار و زور نميتواند كسي را نجات دهد، ديگران تنها ميتوانند راه را به ما نشان دهند ولي طي كردن مسير به عهده خود ماست.
بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا براي اولين بار شروع به تدريس چهار اصل آموزه های بودا ( که عده ای آنرا بودیسم می نامند ) و نحوه طي كردن هشت قدم نمود.
مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي ميشود.
بودا سپس به سراغ آن پنج دوست خود رفت كه با آنها رياضت كشيده بود بودا به آن پنج تن گفت كه براي رسيدن به حقيقت بايد راه ميانه را پيمود، نه راه ناپرهيزي و نه راه شكنجه جسم.
سپس بودا باري اولين بار شروع به تدريس راهها (دادما و كارما) و چهار اصل، و نحوهي طي كردن هشت قدم را نمود. مسيري كه به آزادي از رنج و محنت و رسيدن به بيداري منتهي ميشود.
از جمله عقاید بودایی ها:
زندگی مکرر انسان یا تناسخ است
و معتقدند که انسان پس از مرگ ، دوباره متولد میشود
. بدین ترتیب هر زندگی بعدی ، عذاب یا پاداش زندگی قبلی خواهد بودیکی از عقاید و تعالیم مهم بودا آن است که نباید هیچ موجودی را از میان بردزیرا هر موجودی به تدریج و با توالی چندین زندگانی از حشره تا یک انسان کامل ، زندگی خواهد کرد پس هر نوع از حیات ، مقدس است بودا هرگز ادعای پیامبری نکرد و تنها خود را یک معلم می دانست که راه صحیح زندگی را به مردم می آموزد به همین علت بودایی ها به عبادت خدا نمی پردازند بلکه سعی در رسیدن به نیروانا دارند
بودا به مردم می آموخت که باید به افکار خود طوری جهت دهند که تنها به اعمال درست و پسندیده بیندیشند وبتوانند احساسات خود را کنترل کنند و قدرت امتناع از انجام گناه را تقویت نمایند.در معابد بوداییان مجسمه های بزرگی از بودا وجود دارد که چهار زانو نشسته است بوداییان در برابر این مجسمه ها می نشینند تا به سبک بودا مد ی تیشن کنند این نوع نشستن در برابر این مجسمه ها به غلط پرستش بودا یا بت پرستی انگاشته شده است.
تعالیم بودا در سه بخش گردآوری شده است:
،بخش اول قوانینی برای راهبان
، بخش دوم پندهای بودا
و بخش سوم نحوه تفکر بوداییان
راهبان بودایی لباسی گشاد (احرام گونه) از پارچه ای نارنجی مایل به زرد (زعفرانی) می پوشند و پابرهنه راه می روند آنان سر خود را می تراشند و کاسه گدایی در دست می گیرند و در آن هدایای سایر بوداییان را حمل می کنند.بودایی ها در تعریف آیین خود می گویند ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است رنج است. دوری از آنچه دلخواه است رنج است. خلاصه اینکه دل بستن رنج آور است . هدف باید بریدن از این رنج و چرخه وجود باشد .
درک چهار حقیقت اصیل، هسته اصلی آموزه بودا را تشکیل میدهد. این حقایق عبارتند از:
۱. به رسمیت شناختن وجود رنج.
۲. اینکه دلیل رنج دیدن، تمایلات نفسانی است.
۳. و اینکه بریدن از رنجها دستیافتنی است.
۴. و درک اینکه راهی برای رسیدن به جایگاه بی رنجی وجود دارد .
،بخش اول قوانینی برای راهبان
، بخش دوم پندهای بودا
و بخش سوم نحوه تفکر بوداییان
راهبان بودایی لباسی گشاد (احرام گونه) از پارچه ای نارنجی مایل به زرد (زعفرانی) می پوشند و پابرهنه راه می روند آنان سر خود را می تراشند و کاسه گدایی در دست می گیرند و در آن هدایای سایر بوداییان را حمل می کنند.بودایی ها در تعریف آیین خود می گویند ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم. هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است رنج است. دوری از آنچه دلخواه است رنج است. خلاصه اینکه دل بستن رنج آور است . هدف باید بریدن از این رنج و چرخه وجود باشد .
درک چهار حقیقت اصیل، هسته اصلی آموزه بودا را تشکیل میدهد. این حقایق عبارتند از:
۱. به رسمیت شناختن وجود رنج.
۲. اینکه دلیل رنج دیدن، تمایلات نفسانی است.
۳. و اینکه بریدن از رنجها دستیافتنی است.
۴. و درک اینکه راهی برای رسیدن به جایگاه بی رنجی وجود دارد .
نقدی بر افکار بودا:
- زندگی رنج و درد نیست هدیه ایی است برای شاد بودن . مادر گیتی جام زهر بر دهان کودک خویش نمی گذارد چون او می پروراند برای بهروزی و خوشبختی .
- بی پایبندی به نظم در گیتی ، ویژگی آدمهای گوشه گیر است که عشق و احساس را سپر دیدگاههای نادرست خود می کنند.
- زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن .
بودایی ها می گویند : آدمی بیمار است. بودا راه درمان این بیماری را درک آن چهار حقیقت میداند: کار حقیقت نخست از چهار حقیقت اصیل تشخیص این بیماری بعنوان بیماری رنج در انسانهاست. حقیقت دوم دلبستگیها را بعنوان باعث و بانی این بیماری بازمیشناسد. سومین حقیقت شرایط را سنجیده و اعلام میکند که بهبود امکانپذیر است. حقیقت چهارم تجویز دارو برای دست یافتن به سلامت است.
می دانیم که آب سرچشمه ، همیشه زلال تر از رودخانه است حال چطور در آیین بودا انسان از آغاز بیمار نامیده می شود ؟! این به معنای نفی نفس پاکی انسان های بی گناه است آیا بودا می گوید گناهان ما با تولد از زندگی های پیشین همراهمان هست و تا به حقیقت رنج نرسیم پاک نمی شویم ؟!
- شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور نیرویی برای ادب و برخورد درست برجایی نمی گذارد.
- آنکه نگاه و سخنش لبریز از شادی ست در دوران سختی نیز ماهی های بزرگتری از آب می گیرد .
- بدبخت کسی است که نمی تواند ناراستی خویش را درست کند .
- صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند می گویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی می گردد و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است ! حال آنکه هدف آدمی از زیستن پیشرفت و درک زوایای پنهان دانش است .
- بجای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد .
بودا خود، آیین خود را مانند قایقی مینامد که برای رسیدن به ساحل رستگاری (موکشا) به آن نیاز است. ولی پس از رسیدن به رستگاری دیگر به این قایق نیز نیازی نخواهد بود. رسیدن به ساحل رستگاری آدمی را به آرامش و توازن مطلق میرساند. آنجاست که شمع تمامی خواهشها و دلبستگیها خاموش میشود. به این روی این پدیده را در سانسکریت نیروانا یعنی خاموشی مینامند.
پس کمال مطلوب آیین بودا رسیدن به خاموشی و در واقع بی نیازی فردیست حال اگر این مسئله تعمیق و گسترش یابد این پرسش ایجاد می شود که آیا این افکار ما را آسیب پذیر در مقابل وحشیگری کشورهای استعمار گر و متجاوز نمی کند ؟! . سرزمینی که مردمش به خاموشی رسیده باشند مانند هندوستان که تا همین چندی پیش طعم تلخ استعمار و بردگی را نیز تجربه می کرد در نکبت و زبونی خواهند بود .
- مردمی که نگاه ملی و آرزوهای خویش را به فراموشی سپرده اند ، همچون بیماران آسیب پذیرند .
از دیدگاه بودا ما اگر خواسته باشیم که از چرخه زاد و مرگ رهایی یابیم باید گرایشهای نفسانی را کنار بگذاریم، درستکار باشیم، به یوگا پرداخته به حالات خلسه روحی دست پیدا کنیم که این تجربیات باعث مهرورزی ما به همه موجودات و بوندگان میشود و سپس از راه این درکها و تمرکزهای ژرف به روشنی و بیداری میرسیم و از این دور باطل خارج میشویم .
بزرگترین اشتباه پیروان آیین بودا در این است که آنها سعی دارند افکار تنهایان و ریاضت کشان کوههای هیمالیا را عمومی سازند . باید به آنها گفت ملت ها بی پناه و آسیب پذیرند آنچه آنها را حفظ می کند خموشی و گوشه نشینی و انزوای فردی نیست ، بلکه یگانگی ، دوستی و سعی در جهت پیشرفت دانش و فرهنگ است .
شیوه زندگی بودائیان:
بودا یکی از پر نفوذ ترین متفکران تاریخ بشری است . آموزه های بودا متجاوز از هزار و پانصد سال است که ، سراسر شبه قاره هند را فرا گرفته است . تعالیم بودا در طول این همه سال دستخوش تغییرات فراوانی شده و مانند مسیحیت در اروپا به فرقه های مختلفی تقسیم شده است .آیین بودا در نواحی تبت و آسیای مرکزی و چین و کره و ژاپن و سری لانکا ، اگر چه با پاره ای تفاوت ها ، نفوذ فراوانی دارد و هم اکنون دامنه تاثیرش را به سوی آسیای جنوب شرقی گسترش می دهد . در سرزمین پهناور و رنگین هند آیین بودایی کیفیت پیچیده ای دارد ، اگر چه هند را زادگاه پیدایش و تحول این آیین می دانند .در میان ویرانه های آنورادهاپورا ، پایتخت باستانی سری لانکا ، پیکره سنگی نشسته ای از بودا هست که بر بالای ستونی در میان علفها آرمیده است . پیکره اندکی بزرگ تر از اندازه طبیعی آدمیزاد است و این پیکره هزار سال عمر دارد و نظیر آن در سراسر بخش بودایی نشین آسیا فراوان دیده می شود . پاها به صورت چهار زانو و دست ها یکی روی دیگری در دامن قرار دارند .
- زندگی رنج و درد نیست هدیه ایی است برای شاد بودن . مادر گیتی جام زهر بر دهان کودک خویش نمی گذارد چون او می پروراند برای بهروزی و خوشبختی .
- بی پایبندی به نظم در گیتی ، ویژگی آدمهای گوشه گیر است که عشق و احساس را سپر دیدگاههای نادرست خود می کنند.
- زندگی ، پیشکشی است برای شاد زیستن .
بودایی ها می گویند : آدمی بیمار است. بودا راه درمان این بیماری را درک آن چهار حقیقت میداند: کار حقیقت نخست از چهار حقیقت اصیل تشخیص این بیماری بعنوان بیماری رنج در انسانهاست. حقیقت دوم دلبستگیها را بعنوان باعث و بانی این بیماری بازمیشناسد. سومین حقیقت شرایط را سنجیده و اعلام میکند که بهبود امکانپذیر است. حقیقت چهارم تجویز دارو برای دست یافتن به سلامت است.
می دانیم که آب سرچشمه ، همیشه زلال تر از رودخانه است حال چطور در آیین بودا انسان از آغاز بیمار نامیده می شود ؟! این به معنای نفی نفس پاکی انسان های بی گناه است آیا بودا می گوید گناهان ما با تولد از زندگی های پیشین همراهمان هست و تا به حقیقت رنج نرسیم پاک نمی شویم ؟!
- شادی و بهروزیمان را با ارزش بدانیم ، تن رنجور نیرویی برای ادب و برخورد درست برجایی نمی گذارد.
- آنکه نگاه و سخنش لبریز از شادی ست در دوران سختی نیز ماهی های بزرگتری از آب می گیرد .
- بدبخت کسی است که نمی تواند ناراستی خویش را درست کند .
- صوفی مسلکان برای آنکه افکار اهریمنی خویش را گسترش دهند می گویند نیاز را باید از بین برد چون نیاز سبب دگرگونی می گردد و دگرگونی از دیدگاه آنان رنج آور است ! حال آنکه هدف آدمی از زیستن پیشرفت و درک زوایای پنهان دانش است .
- بجای گوشه نشینی و خرده گیری باید با ابزار دانش سبب رشد میهن شد و امنیت را برای خود و آیندگان بدست آورد .
بودا خود، آیین خود را مانند قایقی مینامد که برای رسیدن به ساحل رستگاری (موکشا) به آن نیاز است. ولی پس از رسیدن به رستگاری دیگر به این قایق نیز نیازی نخواهد بود. رسیدن به ساحل رستگاری آدمی را به آرامش و توازن مطلق میرساند. آنجاست که شمع تمامی خواهشها و دلبستگیها خاموش میشود. به این روی این پدیده را در سانسکریت نیروانا یعنی خاموشی مینامند.
پس کمال مطلوب آیین بودا رسیدن به خاموشی و در واقع بی نیازی فردیست حال اگر این مسئله تعمیق و گسترش یابد این پرسش ایجاد می شود که آیا این افکار ما را آسیب پذیر در مقابل وحشیگری کشورهای استعمار گر و متجاوز نمی کند ؟! . سرزمینی که مردمش به خاموشی رسیده باشند مانند هندوستان که تا همین چندی پیش طعم تلخ استعمار و بردگی را نیز تجربه می کرد در نکبت و زبونی خواهند بود .
- مردمی که نگاه ملی و آرزوهای خویش را به فراموشی سپرده اند ، همچون بیماران آسیب پذیرند .
از دیدگاه بودا ما اگر خواسته باشیم که از چرخه زاد و مرگ رهایی یابیم باید گرایشهای نفسانی را کنار بگذاریم، درستکار باشیم، به یوگا پرداخته به حالات خلسه روحی دست پیدا کنیم که این تجربیات باعث مهرورزی ما به همه موجودات و بوندگان میشود و سپس از راه این درکها و تمرکزهای ژرف به روشنی و بیداری میرسیم و از این دور باطل خارج میشویم .
بزرگترین اشتباه پیروان آیین بودا در این است که آنها سعی دارند افکار تنهایان و ریاضت کشان کوههای هیمالیا را عمومی سازند . باید به آنها گفت ملت ها بی پناه و آسیب پذیرند آنچه آنها را حفظ می کند خموشی و گوشه نشینی و انزوای فردی نیست ، بلکه یگانگی ، دوستی و سعی در جهت پیشرفت دانش و فرهنگ است .
شیوه زندگی بودائیان:
بودا یکی از پر نفوذ ترین متفکران تاریخ بشری است . آموزه های بودا متجاوز از هزار و پانصد سال است که ، سراسر شبه قاره هند را فرا گرفته است . تعالیم بودا در طول این همه سال دستخوش تغییرات فراوانی شده و مانند مسیحیت در اروپا به فرقه های مختلفی تقسیم شده است .آیین بودا در نواحی تبت و آسیای مرکزی و چین و کره و ژاپن و سری لانکا ، اگر چه با پاره ای تفاوت ها ، نفوذ فراوانی دارد و هم اکنون دامنه تاثیرش را به سوی آسیای جنوب شرقی گسترش می دهد . در سرزمین پهناور و رنگین هند آیین بودایی کیفیت پیچیده ای دارد ، اگر چه هند را زادگاه پیدایش و تحول این آیین می دانند .در میان ویرانه های آنورادهاپورا ، پایتخت باستانی سری لانکا ، پیکره سنگی نشسته ای از بودا هست که بر بالای ستونی در میان علفها آرمیده است . پیکره اندکی بزرگ تر از اندازه طبیعی آدمیزاد است و این پیکره هزار سال عمر دارد و نظیر آن در سراسر بخش بودایی نشین آسیا فراوان دیده می شود . پاها به صورت چهار زانو و دست ها یکی روی دیگری در دامن قرار دارند .
بودائیان بر این عقیده اند که درست در همین وضع و حالت بود که بودا
بیش از ۲۵۰۰ سال پیش در حالی که زیر درختی
نشسته بود با اشراقی عظیم به بیداری رسید و معرفت درباره سرنوشت آدمی دست یافت
.بودا پسر رئیس یا رهبر قوم شاکیا در هند شمالی بود و در ثروت و مکنت غوطه ور بود
و ملک و قدرت در انتظارش بود . وقتی به بلوغ رسید روزی به سه تن ، یکی بیمار و
دیگری پیر و فرتوت و سومی مرده ، برمی خورد . بئدا که عمری را مصون از مصائب
گذارنده بود از آن چه دید بسیار متاثر شد و دریافت که قدرت و ثروت هیچ گاه نمی
تواند از بیماری و پیری و مرگ مانع شود . بودا آن گاه با مرتاضی رو برو می شود که
خود را از مصائب زندگی آزاد می داند ، او درباره آن چه آن روز می بیند به تامل می
پردازد و نخستین نقطه عطف زندگیش می رسد . بر خلاف خواست و تمنای خانواده اش دست
از خانه و همسر و فرزند و مقام و مکنت می شوید تا به هیات رهروی بی خانمان در آید
.بودا چند سالی به مراقبت و ریاضت و نفس کشی رو می آورد که در آن دوران در میان
رهروان آواره رایج بود . سپس به کنجی می رود تا آرام و بی هیچ گونه خشکی و خشونت
جسمانی یا روحانی به تفکر درباره وضع اسفبار آدمی بپردازد و چندی بعد او به پی
ریزی فرقه ای متشکل از راهبان تارک دنیا همت گماشت و اینان موظف بودند شخصیت بودا
را سرمشق خود سازند تا از قید و بند حیات دنیوی رها شوند . این دوره چهل و پنج سال
از زندگی او را در بر می گیرد .بودا و رهبانش قسمت عمده ای از هر سال را به دوره
گردی می گذرانند و گاه در صومعه ها گرد می آمدند . هنگامی که او به دوره گردی
سرگرم بود به اشاعه پیام خود می پرداخت و هنگامی که در گوشه خلوت می نشست بحث
درباره آیین خود را پیش می کشید . بسیاری از گفتارهای متون مقدس بودایی متشکل از
مباحثی است که میان خود راهبان در می گرفت . بودا براین عقیده بود که زندگی در
خانواده تنگ است ، حال آن که زندگی در بی خانمانی باز و فراخ است ، دشوار است که
آدمی بتواند در حالی که در کنج خانه تپیده است زندگی معنوی تمام و کمالی را که از
هر جهت پاک و پاکیزه باشد بگذراند .بودا چون خانه و زندگی را ترک کرد پیاده به سوی
جنوب و مراکز حوزه رود گنگ رفت و تا دم مرگ به سیر و سفر در مسیری به طول ۲۵۰ و عرض ۱۵۰ مایل که
از کوکوسامبی در غرب تا کامپا در شرق امتداد دارد ، ادامه داد .درویشی و تن سپردن
به سیر و سلوک به او مجال می داد تا هر شیوه از زندگی و هر گوشه از تمدن سرزمینش
را ببیند و بیازماید . برگ عبورش کسوت درویشان و طریقت سائلان مذهبی بود و چنان که
گفته است : نیلوفر آبی را دیده ای که چگونه در آب می روید و در آب می بالد و از آب
بیرون می آید و بالای آن می ایستد تا به آب آلوده نشود من نیز که در جهان زاده شدم
و در جهان پرورده شدم ، چون بر جهان چیره شدم ، نا آلوده به جهان در آن زندگی می
کنم .اما بودا فقط در سیر آفاق نبود . او به مراقبه نیز می پرداخت . در مراقبه
بودایی شخص ممکن است فکر و حواس خود را روی یک رنگ ، مثلا آبی ، متمرکز کند و یا
در نوعی دیگر ، روی تنفس خودش . در این مراقبه شخص هر احساس دیگری را از حوزه توجه
خود دور می سازد و کاملا جذب شیء مورد مراقبه می شود ، و این در واقع حالتی از
جذبه است که از تمرکز پدید می آید . اما از آن جا شی ء مورد مراقبه مدتی طولانی در
برابر چشم قرار می گیرد اثراتی غیر عادی در شخص می گذراند .روان شناسان این وضع را
که با تغییراتی روانی شخص همراه است این طور تعبیر می کنند که شخص آگاهی تشدید شده
ای درباره شی ء مورد مراقبه پیدا می کند که با احساس راحتی و لذت ، وارستگی از
محیط پیرامون ، و از دل مشغولی های خود آدمی و مانند این ها همراه است .همچنین
ممکن است بر شخص بر اثر مراقبه ظهور و احساس های عجیب و غریب ، یا ظهور نور و حتی
شهودهای کاملا پیچیده نیز دست دهد . در اواقع این وجه اخیر از مراقبه است که به
هدف اصلی این ریاضت بدل شده است .از آن جا که همه تجربه ها در زمینه مراقبه اصولا
جنبه درونی و روانی و بسیار فردی دارد مشکل است بتوان زبانی را پیدا کرد که با آن
بتوان شرحی بیرونی و دقیق از آن به دست آورد .در فلسفه بودایی ، چنان که اشاره شد
، دست کشیدن از نفس نیز اهمیت فوق العاده دارد . یک بودایی با قبول نفس کشی و
مکافات دوطلبانه اثرات گناهان را از دامن روحش می شوید ، به طوری که روح او به وجد
و بهجت ورهایی از درد و رنج می رسد و در حقیقت هر مرحله از سیر و سلوک آیین بودایی
بسیار پیچیده و طولانی است ، و چنان که خود او می گوید : همان طور که اقیانوس کم
کم گود می شود ، کم کم پس می رود ، کم کم شیب می گیرد ، بی هیچ افتی ناگهان ، در
این امور نیز طریق و تمرین و تعلیم همگی تدریجی اند ، بی هیچ حلول ناگهانی معرفت
.خصوصیات ایین بودایی موجب شد که این آیین به مذهبی کم و بیش جهانی بدل شود .
تعلیمات بودا در هند در زمان خود او و طی قرن های متوالی فراخواهان و مریدان
بسیاری داشته باشد . این تعلیمات از مرز هند فراتر رفت و سرزمین های خاور دور و
آسیای جنوب شرقی ، یعنی پرجمعیت ترین نواحی کره زمین را در نوردید . تاریخ آیین
بودا تاریخی است با ادوار گوناگون فراوان ، و در هر دوره ای عواملی اجتماعی ،
اقتصادی و سیاسی در آن تاثیر کرده است .آیین بودا در هند و سری لانکا با آیین
هندوی و کهن در آمیخت و در چین با آیین تائو و کنفوسیوس و در تبت با کیش بن و در
ژاپن با آیین شینتو دمساز شد .آیین بودا بیشتر در کشور های آسیای شرقی که از نوعی
خلع مذهبی رنج می بردن رخنه کرد اما به علت وجود آدیان آسمانی قوی هیچ گاه نتوانست
در کشورهای آسیای غربی نفوذ کند
چگونگي تحول در بودا به دو روايت است که
داستان مشهورتر آن بطور خلاصه چنين است:
نام اصلي بودا سيدارتا ميباشد. او از
خانواده سلطنتي کاشاتريا بود که در حوالي بنارس در منطقه اي بنانام اصلي بودا سيدارتا
ميباشد. او از خانواده سلطنتي کاشاتريا بود که در حوالي بنارس در منطقه اي بنام
کاپيلاواستو در سال 560 (يا 563 ) قبل از ميلاد به دنيا آمد.
درباره او گفته ميشود که قبل ازتولد پيشگويان او را بيدار کننده جهان و راهبي بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از اين خبر نگران شد و دستور داد تا شرايطي در زندگي او فراهم شود که ارتباطي با دنياي خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.تا 16 سالگي او به زندگي در چنين شرايطي تن در داد تا اينکه يک روز تصميم به گردش در خارج از فضاي قصر گرفت. همه چيز مهياشد تا او با تصوير ناخوشايندي از اجتماع برخورد نکند اما سيدارتا، پيرمرد خميده اي را ديد و چون از احوالات او جويا شد گفتنداو نيز مانند تو جواني بوده و اکنون به پيري رسيده است و اين براي همه انسانهاست و راه فراري از آن نيست.بودا از اين سخن دگرگون ميشود و هنگامي که به قصر بر ميگردد که سخت متحير و متفکر موضوع بود. بارديگر از قصر خارج ميشود و اينبار با مردي روبرو ميگردد که بيمار است. سيدارتا ضعف و ناتواني و عجز انسان را مشاهده ميکند و خود را نيز در معرض ابتلاي احتمالي به آن ميبيند.
در بازگشت به قصر دوره عزلت و گوشه نشيني سيدارتا و انزواي اجتماعي او آغاز ميشود.در سفر ديگر به بيرون از کاخ، او انسانهايي را مي بيند که مرده اند. اين نخستين بار است او با حقيقتي بنام مرگ مواجه ميشود و مي فهمد نهايت حيات دنيايي هر فردي با مرگ به پايان مي پذيرد.سيدارتا در بازگشت به کاخ از اينکه در اين جهان، باقي و ماندگار نيست دچار وحشت و اضطراب ميشود و از خوردن و نوشيدن پرهيز ميکند و فقط به پيري و بيماري و مرگ مي انديشد.براي رهايي او از اين افکار و گريز از خلوت، مقدمات ازدواج او را فراهم ميکنند و سيدارتا صاحب فرزندي ميشود.آخرين گردش او در شهر براي او سرنوشت ساز ميشود. او با مردي روبرو ميگردد که در عالم خلسه است. توجهي به هيچ چيز ندارد. نامش را مي پرسد. ميگويند وي مرتاض است و رياضت ميکشد.سيدارتا براي اولين بار است واژه رياضت را ميشنود و ميخواهد در مورد آنچيزي بداند.
درباره او گفته ميشود که قبل ازتولد پيشگويان او را بيدار کننده جهان و راهبي بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از اين خبر نگران شد و دستور داد تا شرايطي در زندگي او فراهم شود که ارتباطي با دنياي خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.تا 16 سالگي او به زندگي در چنين شرايطي تن در داد تا اينکه يک روز تصميم به گردش در خارج از فضاي قصر گرفت. همه چيز مهياشد تا او با تصوير ناخوشايندي از اجتماع برخورد نکند اما سيدارتا، پيرمرد خميده اي را ديد و چون از احوالات او جويا شد گفتنداو نيز مانند تو جواني بوده و اکنون به پيري رسيده است و اين براي همه انسانهاست و راه فراري از آن نيست.بودا از اين سخن دگرگون ميشود و هنگامي که به قصر بر ميگردد که سخت متحير و متفکر موضوع بود. بارديگر از قصر خارج ميشود و اينبار با مردي روبرو ميگردد که بيمار است. سيدارتا ضعف و ناتواني و عجز انسان را مشاهده ميکند و خود را نيز در معرض ابتلاي احتمالي به آن ميبيند.
در بازگشت به قصر دوره عزلت و گوشه نشيني سيدارتا و انزواي اجتماعي او آغاز ميشود.در سفر ديگر به بيرون از کاخ، او انسانهايي را مي بيند که مرده اند. اين نخستين بار است او با حقيقتي بنام مرگ مواجه ميشود و مي فهمد نهايت حيات دنيايي هر فردي با مرگ به پايان مي پذيرد.سيدارتا در بازگشت به کاخ از اينکه در اين جهان، باقي و ماندگار نيست دچار وحشت و اضطراب ميشود و از خوردن و نوشيدن پرهيز ميکند و فقط به پيري و بيماري و مرگ مي انديشد.براي رهايي او از اين افکار و گريز از خلوت، مقدمات ازدواج او را فراهم ميکنند و سيدارتا صاحب فرزندي ميشود.آخرين گردش او در شهر براي او سرنوشت ساز ميشود. او با مردي روبرو ميگردد که در عالم خلسه است. توجهي به هيچ چيز ندارد. نامش را مي پرسد. ميگويند وي مرتاض است و رياضت ميکشد.سيدارتا براي اولين بار است واژه رياضت را ميشنود و ميخواهد در مورد آنچيزي بداند.
براي او چنين تعريفي از رياضت ارائه مي دهند:
مبارزه با غرائز و قطع رابطه از جاذبه هاي مادي و دنيوي و پيوستن به دنيايي ديگر که جاودان است.زندگي آرام و بي دغدغه مرد راهب تاثير فوق العاده اي بر سيدارتا ميگذارد.شب هنگام در حاليکه همسر و فرزندش خوابيده بودند او وارد مرحله دوم حيات خود ميشود.از کاخ خارج شد و راهي جنگل گرديد و رياضت سنگيني را آغاز نمود. بعد از 6 سال او به اين نتيجه رسيد تنها رياضت خشک و محض نميتواند باعث رستگاري باشد بلکه لازم است اندکي از نرمي را نيز بر کالبد تن روا داشت تا جاني بگيرد .او به منطقه اي که امروزه بنام بوداگيا معروف است وارد شدو زير درخت بو به روشن ضميري رسيد و نام بودا از آنجا نشات گرفته است.م کاپيلاواستو در سال 560 (يا 563 ) قبل از ميلاد به دنيا آمد.درباره او گفته ميشود که قبل ازتولد پيشگويان او را بيدار کننده جهان و راهبي بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از اين خبر نگران شد و دستور داد تا شرايطي در زندگي او فراهم شود که ارتباطي با دنياي خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.
به استقبال عده زيادي بسوي آئين او شد.
بودا معتقد به خلقت مساوي انسان است که در حيات اجتماعي خود به دو دسته تقسيم ميشوند:
۱- نيکان
مبارزه با غرائز و قطع رابطه از جاذبه هاي مادي و دنيوي و پيوستن به دنيايي ديگر که جاودان است.زندگي آرام و بي دغدغه مرد راهب تاثير فوق العاده اي بر سيدارتا ميگذارد.شب هنگام در حاليکه همسر و فرزندش خوابيده بودند او وارد مرحله دوم حيات خود ميشود.از کاخ خارج شد و راهي جنگل گرديد و رياضت سنگيني را آغاز نمود. بعد از 6 سال او به اين نتيجه رسيد تنها رياضت خشک و محض نميتواند باعث رستگاري باشد بلکه لازم است اندکي از نرمي را نيز بر کالبد تن روا داشت تا جاني بگيرد .او به منطقه اي که امروزه بنام بوداگيا معروف است وارد شدو زير درخت بو به روشن ضميري رسيد و نام بودا از آنجا نشات گرفته است.م کاپيلاواستو در سال 560 (يا 563 ) قبل از ميلاد به دنيا آمد.درباره او گفته ميشود که قبل ازتولد پيشگويان او را بيدار کننده جهان و راهبي بزرگ خوانده بودند. پدرش علاقمند بود او پادشاه باشد و از اين خبر نگران شد و دستور داد تا شرايطي در زندگي او فراهم شود که ارتباطي با دنياي خارج از قصر نداشته باشد و از مصاحبت با راهبان ممانعت شود.
به استقبال عده زيادي بسوي آئين او شد.
بودا معتقد به خلقت مساوي انسان است که در حيات اجتماعي خود به دو دسته تقسيم ميشوند:
۱- نيکان
۲- پليدان
معيار قياس ، شرافت است.
ايمان پاک،اراده پاک،گفتار پاک،کردارپاک،کسب و کار پاک،کوشش
پاک،انديشه پاک،تمرکز کامل
اساس آئين بودا پرهيز است که با نصيحت همراه است و مجموعه اي از بايدها و نبايدهاست.
تراشيدن سر و صورت که نمايانگر نوعي رياضت و رنج در جهان مادي وپوشيدن لباس زرد که بيانگر اضطراب دروني يک بودايي مذهب است از نمادهاي آئين بوداست.
اساس آئين بودا پرهيز است که با نصيحت همراه است و مجموعه اي از بايدها و نبايدهاست.
تراشيدن سر و صورت که نمايانگر نوعي رياضت و رنج در جهان مادي وپوشيدن لباس زرد که بيانگر اضطراب دروني يک بودايي مذهب است از نمادهاي آئين بوداست.
قديمي ترين کتب بودايي به زبان پالي موسوه به تي پتکه ميباشد يا سه سبد:
1- سبد روشن (ونيه پتک(
2- سبد آئين(سوته پتکه(
3- سبد آئين برتر(ابي ذمه پتکه(
آئين بودا روح جهان را به رسميت نمي شناسد و برهمن و آتمان را قبول ندارد.به وجود قائم بالذاتي معتقد نيست.همه چيز را در حال حرکت و تغيير ميداند که رو به زوال هستند.در آئين بودا سخن از وجود و لا وجود نيست.
در بوداگرايي قطب مخالف خداي خوبيها که خاستگاه نيروهاي منفي باشد، وجود ندارد. با اين حال بوداييان وجود ديوها را هيچ گاه رد نکردهاند، اما وجود آنها را در روند رسيدن به بيداري و روشني چندان مؤثر نميدانند. البته در داستان بيداردل شدن بودا اينگونه آمده که موجودي ستيزنده به نام مارا کوشيد تا بودا را از رسيدن به بيداري بازدارد. در حاليکه بودا زير درخت بودي (بيداري) نشسته بود و داشت به بينش راستين دست مييافت و نزديک بود که راز جهان را بفهمد، مارا آمد تا از بيدار شدن شاکياموني (بودا) جلوگيري کند و گردبادي پديد آورد، سنگباراني از آسمان ايجاد کرد، اما بودا هم از زمين ياري خواست و زمين سيلابي فرستاد و ديوهاي همراه مارا را آب برد و سرانجام مارا موفق نشد و شاکياموني بيدار شد. البته زماني که همه ترفندهاي مارا نقش بر آب شد و معلوم شد که شاکياموني در راه خود پيروز گشته مارا از او يک گواهي خواست. مارا گفت که آيا سندي داري که نشان دهد تو در زندگيهاي پيشينت به اندازه کافي پارسايي کردهاي و فضيلت جمع کردهاي تا بشود تو را به پشت پرده راه داد؟
سپس زمين ضامن شد که شاکياموني به اندازه کافي اعتبار دارد و مارا دست از کارشکني برداشت. بعد هم که شاکياموني به بيداري (بودايي) رسيد، مارا گفت من از کجا بدانم که تو بيدار شدهاي؟ بودا دستش را به زمين چسباند و گفت: زمين گواه من است.
دين بودا عليرغم داشتن خدايان بسيار در آسمان و زمين ، يک آئين بدون خداست اما به صراحت در کلام بودا و متون آن ذکر نشده است.بدين لحاظ نميتوان مراسم خاصي را براي اين آئين منظور کرد زيرا از نظر بودا خدايان هم زوال پذير و متغيير هستند و تنها عمرشان از بشر کمي بيشتر است.
بودائيان براي خود بودا مقام خدايي را در نظر نمي گيرند و تنها وي را فردي ميدانند که با رياضت به مقام روشنايي و آگاهي رسيده است و تنها کاري که براي وي انجام ميدهند پرتاب دسته گل بسوي مجسمه اوست در تقليد از بودا که بسوي يکي از شاگردان خود که به روشن ضميري رسيده بود شاخه گلي پرتاب کرد.
بودا مشکل انسان را در بحثهاي فلسفي نميداند بلکه آنرا در ادراکات و احساسات او جستجو ميکند.توجه به انسانيت در آئين بودا نمونه مشخصي از ويژگيهاي اوست. در آئين بودا اعتقاد بر آنست هر فردي از هر طبقه ميتواند در درون خود تغييراتي بوجود بياورد که از رنج گناهان گذشته خود رهايي يابد.
در مورد حيات پس از مرگ ، بودا ، تولد ثانوي را مطرح ميکند و به تناسخ اعتقاد دارد.
از نظر بودا روح ماده مستقلي نيست که از يک کالبد به پيکر ديگري وارد شود بلکه صفات حيات و زندگاني است که به ديگري منتقل ميشود.
چکيده آموزه بودا اين است: ما پس از مرگ در پيکري ديگر باز زاييده ميشويم. اين باززايي ما بارها و بارها تکرار ميشود. اين را چرخه هستي يا زاد و مرگ ميناميم. هستي رنج است. زايش رنج است. پيري رنج است. بيماري رنج است. غم و اندوه، ماتم و نااميدي رنج است. پيوند با آنچه نادلخواه است رنج است. دوري از آنچه دلخواه است رنج است. خلاصه اينکه دل بستن رنجآور است (و اين رنج زماني پايان مييابد که ديگر مني، يا درک کنندهاي نباشد؛ چه او در قيد حيات باشد چه نباشد). هدف بايد بريدن از اين رنج و چرخه وجود باشد. درک چهار حقيقت اصيل، هسته اصلي آموزه بودا را تشکيل ميدهد. اين حقايق عبارتند از: به رسميت شناختن وجود رنج؛ اينکه دليل رنج ديدن، تمايلات نفساني است؛ بريدن از رنجها دستيافتني است و درک اينکه راهي براي رسيدن به جايگاه بيرنجي وجود دارد.
آيين بودا سه فرقه دارد:
1. مهايانا يعنى چرخ بزرگ ، آيين شمالى كه در چين رواج دارد. اين شعبه اى آيين بودا با طيفهايى از اعتقادات و سنن كنفوسيوس و لائوتسه در چين و شينتو در ژاپن در آميخته است . يكى از آداب آن كه به سانسكريت دهيانا يعنى تامل ، به چينى و به ژاپنى زن خوانده مى شود، شهرت جهانى دارد.
2. هينايانا يعنى چرخ كوچك ، آيين جنوبى كه در سرى لانكا (سيلان ) و كشورهاى جنوب شرق آسيا مشاهده مى شود. پيروان چرخ كوچك آيين خود را تراوادا يعنى آيين نياكان و بزرگان مى خوانند و كتب دينى آنان به زبان پالى است .
3. وجريانا يعنى چرخ الماس . اين فرقه در تبت وجود دارد و آيين بودا را با سحر و كهانت و توتم پرستى در آميخته و تشكيلاتى نيرومند براى خود پديد آورده است . آيين مذكور لامائيسم نيز خوانده مى شود و عنوان رهبر مذهبى مقتدر آن دالاى لاما به معناى رئيس درياگونه است .
از چيزهاى جالب توجه اين فرقه آن است كه هنگامى كه رهبر مذهبى آن وفات يابد، راهبان براى پيدا كردن جانشين وى به جستجوى كودكى مى پردازد كه در لحظه درگذشت رهبر به دنيا آمده باشد. سپس اين كودك را با توجهات ويژه پرورش مى دهند. وى پس از فراگيرى دانش و گذراندن مراحل مختلف به مقام مورد نظر نائل مى آيد
در آیین بودا ،منجی کیست؟
پاسخ:مؤسس آیین بودا شخصی است به نام "سدهارتا جوتوما"
معروف به "بودا"، او کسی بود که در نپال متولد شد وبوداییها او را فرزند
خدا میدانند ومعتقدند که در آخرالزمان ظهور کرده، بشریّت را از وضع موجود
وگرفتاریها نجات خواهد داد. آنان میگویند: بودا با کامل کردن وظیفه خود با جسدش به
آسمان رفته وبار دیگر به زمین باز میگردد تا صلح وبرکت را به مردم بازگرداند.بوداییها
دو مذهب بزرگ دارند: یکی مذهب شمالی که در حق
بودا تا به حدّی غلو کرده او را خدای خود میدانند. ودیگری مذهب جنوبی که غلوّشان
در حقّ بودا کمتر است. وعمدتاً در منطقه آسیای شرقی ساکنند
سوال و جواب
سوال : اعتقادات آیین بودیسم چیست و چه
انتقاداتى بر آن وارد است؟
جواب : آیین بودیسم یکى از شاخه هاى کیش هندوست که در هندوستان و حدود دو قرن بعد از مرگ بودا به همّت فرمان روایى به نام «آشوکا» رشد و گسترش یافت و بعدها از سرزمین اصلى کوچ و در خارج از مرزهاى هند، به خصوص در آسیاى جنوب شرقى، چین و ژاپن، پیروان فراوانى براى خود دستوپا کرد.
برخى از مستشرقان از آیین بودا تعبیر به «فلسفه» مى کنند و برخى نیز نام «دین» بر آن مى نهند. جان بى. ناس در این مورد مى گوید:
این مسئله که آیا فلسفه ى بودیسم را مى توان در واقع دین و مذهب نامید یا نه، مورد بحث و نظر است. البته از لحاظ عقاید آن مرد بزرگ در باب جهان هستى و روش هاى پیچ در پیچ مى توان آن را به عنوان دین تعریف کرد...
ولى اگر به دیده ى تحقیق بنگریم، شاید بهتر باشد که بودیسم را یک «مکتب اخلاقى» بدانیم تا یک مکتب فلسفى; چرا که بودا به هیچ وجه وارد بحث هاى متافیزیک و فلسفى نمى شود و مى کوشد مسائل فلسفى را هم با تمثیل بیان کند و بحث درباره ى خدا و روح را بى فایده مى انگارد و به دادن چند تذکر اخلاقى در این باره بسنده مى کند. از دیدگاه علماى ادیان ابراهیمى نیز نمى توان آیین بودا را «دین» نامید; زیرا آن گونه که خواهد آمد، این آیین، مبدأ اعلى و وجود امور ماوراء الطبیعى و غیرمادى را برنمى تابد و ماده را تنها موجود ازلى و ابدى مى شمارد که خالقى نداشته است. به تعبیر دیگر، مفهوم ذهنى بودا از دین، مفهومى کاملاً اخلاقى است. او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه دارد و به مراسم آیینى یا پرستش ما بعدالطبیعه یا خداشناسى...» بى اعتناست.
آیین بودا را باید نهضتى اصلاحى در آیین هندو شمرد که سعى مى کرد برخى از عقاید و اعمال افراطى و خشن آیین هندو را تعدیل کند. این آیین «راه نجات را در روش اعتدال و میانه روى و عقل سلیم قرار داده و ریاضت هاى افراطى را خلاف مصلحت عقلانى مى دانست.بودیسم با جامعه ى طبقاتى (کاسْتْ) که آیین هندو مبلّغ و محافظ آن بود مخالفت مىورزید و به همین دلیل «هر کس که در صف پیروان بودا درمى آمد از تنگناى رسم و رعایت اصول طبقاتى (کاست) آزاد مى شد.» هر چند خودش دچار خرافات و ریاضت هاى افراطى اى بود که داعیه ى مخالفت با آنها را داشت.
جواب : آیین بودیسم یکى از شاخه هاى کیش هندوست که در هندوستان و حدود دو قرن بعد از مرگ بودا به همّت فرمان روایى به نام «آشوکا» رشد و گسترش یافت و بعدها از سرزمین اصلى کوچ و در خارج از مرزهاى هند، به خصوص در آسیاى جنوب شرقى، چین و ژاپن، پیروان فراوانى براى خود دستوپا کرد.
برخى از مستشرقان از آیین بودا تعبیر به «فلسفه» مى کنند و برخى نیز نام «دین» بر آن مى نهند. جان بى. ناس در این مورد مى گوید:
این مسئله که آیا فلسفه ى بودیسم را مى توان در واقع دین و مذهب نامید یا نه، مورد بحث و نظر است. البته از لحاظ عقاید آن مرد بزرگ در باب جهان هستى و روش هاى پیچ در پیچ مى توان آن را به عنوان دین تعریف کرد...
ولى اگر به دیده ى تحقیق بنگریم، شاید بهتر باشد که بودیسم را یک «مکتب اخلاقى» بدانیم تا یک مکتب فلسفى; چرا که بودا به هیچ وجه وارد بحث هاى متافیزیک و فلسفى نمى شود و مى کوشد مسائل فلسفى را هم با تمثیل بیان کند و بحث درباره ى خدا و روح را بى فایده مى انگارد و به دادن چند تذکر اخلاقى در این باره بسنده مى کند. از دیدگاه علماى ادیان ابراهیمى نیز نمى توان آیین بودا را «دین» نامید; زیرا آن گونه که خواهد آمد، این آیین، مبدأ اعلى و وجود امور ماوراء الطبیعى و غیرمادى را برنمى تابد و ماده را تنها موجود ازلى و ابدى مى شمارد که خالقى نداشته است. به تعبیر دیگر، مفهوم ذهنى بودا از دین، مفهومى کاملاً اخلاقى است. او در همه چیز به رفتار و سلوک توجه دارد و به مراسم آیینى یا پرستش ما بعدالطبیعه یا خداشناسى...» بى اعتناست.
آیین بودا را باید نهضتى اصلاحى در آیین هندو شمرد که سعى مى کرد برخى از عقاید و اعمال افراطى و خشن آیین هندو را تعدیل کند. این آیین «راه نجات را در روش اعتدال و میانه روى و عقل سلیم قرار داده و ریاضت هاى افراطى را خلاف مصلحت عقلانى مى دانست.بودیسم با جامعه ى طبقاتى (کاسْتْ) که آیین هندو مبلّغ و محافظ آن بود مخالفت مىورزید و به همین دلیل «هر کس که در صف پیروان بودا درمى آمد از تنگناى رسم و رعایت اصول طبقاتى (کاست) آزاد مى شد.» هر چند خودش دچار خرافات و ریاضت هاى افراطى اى بود که داعیه ى مخالفت با آنها را داشت.
اصول آیین بودا:
در حقیقت، بودا دو مطلب را اصل آیین خود قرار داده است:
اصل اول: شرّ و درد و رنج بودن عالم هستى و مایه ى اندوه دانستن هر آنچه انسان ها به آن دل مى بندند و از آن به زندگى تعبیر مى کنند.
اصل دوم: تنها راه نجات از رنج و شرّ عالم و اندوه زندگى، پیوستن به «نیروانا» است که مى توان آن را نوعى عدم و رها شدن از قید وجود دانست.
با توجه به مطالب فوق باید گفت: درست است که بر اساس تعریفى که مى گوید: «دین الهى مجموعه ى عقاید و اخلاق و قوانین و مقرراتى اجرایى است که خداوند آن را براى هدایت بشر فرستاده است... آیین بودیسم یک دین به معناى واقعى نیست، ولى چون طرف داران آن تلقى دین از آن را دارند و مى خواهند با ایمان به آن به رستگارى برسند، مى توان انتقادهاى کلى زیر را بر آیین بودا وارد دانست.
در حقیقت، بودا دو مطلب را اصل آیین خود قرار داده است:
اصل اول: شرّ و درد و رنج بودن عالم هستى و مایه ى اندوه دانستن هر آنچه انسان ها به آن دل مى بندند و از آن به زندگى تعبیر مى کنند.
اصل دوم: تنها راه نجات از رنج و شرّ عالم و اندوه زندگى، پیوستن به «نیروانا» است که مى توان آن را نوعى عدم و رها شدن از قید وجود دانست.
با توجه به مطالب فوق باید گفت: درست است که بر اساس تعریفى که مى گوید: «دین الهى مجموعه ى عقاید و اخلاق و قوانین و مقرراتى اجرایى است که خداوند آن را براى هدایت بشر فرستاده است... آیین بودیسم یک دین به معناى واقعى نیست، ولى چون طرف داران آن تلقى دین از آن را دارند و مى خواهند با ایمان به آن به رستگارى برسند، مى توان انتقادهاى کلى زیر را بر آیین بودا وارد دانست.
1. انکار مباحث نظرى و اعتقادى:
در آیین بودیسم بر خلاف ادیان ابراهیمى که از دو بخش عمده ى نظرى ـ اعتقادى، و عملى ـ تکلیفى تشکیل شده اند، خبرى از مباحث نظرى و اعتقادى نیست و هر کس که مى خواهد پیرو این آیین شود، باید بدون هر گونه استدلالى، حقیقت رنج، یعنى شر بودن زندگى را بپذیرد و هم چنین به اصل «سامسارا» (تناسخ)، یعنى تکرار ازلى تولد و مرگ و جابه جا شدن یک روح از جسمى به جسم دیگر، ایمان داشته باشد تا بتواند با عمل به هشت راه بودا خود را از چرخه ى «سامسارا» رهایى بخشد. بودیسم در مباحث اعتقادى و نظرى کم همت و بى رونق است و مبادى لاهوت و فلسفه ى فوق الطبیعه و امثال آن و مباحث عقلانى نزد بودا وزنى ندارد.
وى گفته است:
من در باب قدمت عالم و ازلیت جهان توضیحى ندادم و هم چنین در باب محدودیت و تناهى وجود تفسیرى نکردم و...
با این همه، این ادعا که نمى خواهد در امور نظرى و اعتقادى سخنى بگوید، در عمل به فراموشى سپرده شده و در دام نوعى ماتریالیسم گرفتار مى آید و با ابدى و ازلى دانستن ماده و عالم به انکار صانع مى پردازد; گویا آن گاه که لازم است به سؤال مهم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت پاسخ دهد، مى گوید: من در مباحث نظرى کارى ندارم، ولى آن گاه که نوبت به انکار صانع عالم و معاد مى رسد، وعده ى خود را از یاد مى برد و به انکار مبدأ و معاد مى پردازد. به همین دلیل مى توان گفت: بودیسم تبیین روشنى براى مباحث عقیدتى ندارد و گرفتار تناقض است و چون مبادى نظرى گویا و روشنى ندارد، در مرحله ى عمل هم چندان موفق نیست و برنامه هاى عملى اش نیز بیشتر به توصیه هاى اخلاقى مبهم و نارسا مى ماند که هر کس برداشت متناسب با میل خود را مى تواند از آن داشته باشد; به همین دلیل، در طول تاریخ که دین بودا در نواحى خارج از هند گسترش مى یافت، در برخورد با اساطیر و معتقدات محلى با آنها تطبیق مى یافت و تغییر مى کرد.
من در باب قدمت عالم و ازلیت جهان توضیحى ندادم و هم چنین در باب محدودیت و تناهى وجود تفسیرى نکردم و...
با این همه، این ادعا که نمى خواهد در امور نظرى و اعتقادى سخنى بگوید، در عمل به فراموشى سپرده شده و در دام نوعى ماتریالیسم گرفتار مى آید و با ابدى و ازلى دانستن ماده و عالم به انکار صانع مى پردازد; گویا آن گاه که لازم است به سؤال مهم از کجا آمده ایم و به کجا خواهیم رفت پاسخ دهد، مى گوید: من در مباحث نظرى کارى ندارم، ولى آن گاه که نوبت به انکار صانع عالم و معاد مى رسد، وعده ى خود را از یاد مى برد و به انکار مبدأ و معاد مى پردازد. به همین دلیل مى توان گفت: بودیسم تبیین روشنى براى مباحث عقیدتى ندارد و گرفتار تناقض است و چون مبادى نظرى گویا و روشنى ندارد، در مرحله ى عمل هم چندان موفق نیست و برنامه هاى عملى اش نیز بیشتر به توصیه هاى اخلاقى مبهم و نارسا مى ماند که هر کس برداشت متناسب با میل خود را مى تواند از آن داشته باشد; به همین دلیل، در طول تاریخ که دین بودا در نواحى خارج از هند گسترش مى یافت، در برخورد با اساطیر و معتقدات محلى با آنها تطبیق مى یافت و تغییر مى کرد.
2. انکار خداوند:
بودیسم برخلاف مکاتب فلسفى و ادیان دیگر که هر کدام به نوعى قایل به وجود خالق و صانعى براى هستى هستند، عالم را قدیم و ازلى و بى نیاز از خالق مى داند و وجود خداوند را انکار مى کند. بودا «از وجود مافوق طبیعت که ازلى و بالذات و خالق عالم و صانع آسمان ها و زمین است و سرنوشت افراد انسانى را در قبضه داشته و قاضى حاجات و مجیب دعوات و قبله ى نماز و صلات باشد بحثى به میان نیاورده است» و از پاسخ گویى به این سؤال که ماده محدود است و باید علتى داشته باشد، طفره مى رود. برخى معتقدند که بودا منکر خدا و ماوراء الطبیعه نیست، بلکه در این مورد ساکت است و اعتقاد دارد که ما از درک آنها عاجزیم و نباید خود را درگیر مباحث نظرى و ماوراءالطبیعى کنیم و به همین دلیل، در تعالیم خود از مفاهیم خدا، بهشت، جهنم، وحى، معجزه و... استفاده نمى کند. اما سؤال این است که اولاً، آیا بدون داشتن اعتقاد مى توان به مرحله ى عمل رسید و آیا بدون تبیین جهان هستى مى توان راه سعادت را هموار کرد؟ ثانیاً، در آیین بودیسم دو پیش فرض اعتقادى، یعنى حقیقت تألّم و تناسخ، وجود دارد که بدون پذیرفتن آنها نمى توان از روش هاى بودا براى سعادتمند شدن پیروى کرد و با قبول آنها، برخلاف خواسته ى وى، وارد مباحث اعتقادى مى شویم که بودیسم آن را خط قرمز و خارج از توان انسان دانسته است; بنابراین آیین بودیسم یا باید جواب گوى مباحث اعتقادى باشد و به تبیین مبدأ و معاد عالم بپردازد و یا از دادن برنامه ى عملى بپرهیزد، والّا دچار سفسطه و مغالطه خواهد شد. هم چنان که در طول تاریخ دچار آن شده و با آن که ادعاى مبارزه با تعدد الهه در آیین هندو را داشت، در طول زمان گرفتار بت پرستى شد و به جاى خدایان متعدد هندوان، تماثیل و مجسمه هاى بودا را بت قرار داد و بت پرستى شرک آلود هندوها را به بت پرستى کفرآمیز بودایى تبدیل کرد.
3. انکار معاد و اعتقاد به تناسخ
بودا که در پى اصلاح آیین هندوییسم بود، روح را انکار مى کرد، ولى در پاسخ به این سؤال که سرانجام انسان چه خواهد شد، به ناچار مانند هندوها تناسخ را به عنوان اصل مسلم دینى پذیرفت. به عقیده ى وى، روح انسان در هنگام مرگ به کالبد و یا جسم دیگرى انتقال مى یابد و یک سلسله تولد و تجدید حیات را طى مى کند و پس از هر تولد و زندگى دوباره به بدنى دیگر حلول مى کند و این تولدها ممکن است بى انتها و تا ابد ادامه داشته باشد; ولى به تناقض گرفتار مى آید، زیرا بدون حلول روح از جسمى به جسم دیگر تناسخ امکان ندارد; و بر فرض که تناسخ را قبول کردیم کدام دلیل عقلى و منطقى صحیحى بر حقانیت تناسخ دلالت مى کند؟! حدود صد سال پیش مردم هند دویست یا سیصد میلیون نفر بودند که بعد از مرگ، روحشان در کالبد دویست یا سیصد میلیون نفر تازه متولد شده نسخ پیدا کرده است. حال اگر این تعداد را از جمعیت کنونى هند، که بیش از یک میلیارد نفر است، کم کنیم، چیزى حدود هفتصد تا هشتصد میلیون نفر وجود خواهد داشت که طبق قانون تناسخ باید بدون روح باشند، چون قبلاً روحى نبوده تا در این تازه متولدان، نسخ پیدا کند.
اگر ما قانون تناسخ را قبول کنیم، باید منکر افزایش جمعیت جهان باشیم و در طول هزاران سال که انسان بر کره ى خاکى زندگى مى کند، باید تعداد اشخاص وفات یافته با تعداد انسان هاى متولد شده برابر باشد، تا تناسخ معنا دهد، والّا باید بپذیریم که بعضى از اجسام بشرى روح ندارند و بعضى از ارواح هم بدون جسم مى مانند که هر دو گزاره مبطل قانون تناسخ است.
4. فردگرایى
تعلیمات بودا که در چهار حقیقت و هشت راه خلاصه شده، ناظر به امور فردى است و به ادعاى بوداییان، راه نجات فرد، تمسک به این تعلیمات است و چیزى افزون بر این مطالب وجود ندارد که بتوان از آن براى هدایت جامعه بهره برد. گویا نظام هاى اجتماعى و اصل جامعه از دیدگاه بودیسم امرى واهى و خیالى است و نقشى در زندگى انسانى ندارد و، به همین خاطر، خود بودا براى رسیدن به نیروانا از جامعه مى گریزد و به جنگل پناه مى برد و با گدایى و دریوزگى خوراک خود را تهیه مى کند و آن گاه هم که براى تبلیغ آیین خود بازمى گردد، به سراغ تک تک افراد مى رود و هرگز سعى نمى کند تحولى اجتماعى ایجاد کند; وى نه با حاکمى درگیر مى شود و نه به نکوهش قانونى از قوانین جامعه ى آن روز مى پردازد، بلکه با تک تک افراد ارتباط برقرار و آنان را به ترک زندگى و علایق اجتماعى ترغیب مى کند و، از دیدگاه وى، هر کس از اجتماع برهد و هم چون خود وى، پدر و مادر و همسر و فرزند و حتى حکومت را رها کند، مى تواند به نیروانا برسد.
در سراسر تعالیم بودا... یک وظیفه ى ثابت و همیشگى براى هر فرد تعیین شده که خود درباره ى امور خودش بیندیشد و خود تصمیم بگیرد و آن را با رعایت جوانب اخلاقى به اجرا درآورد... .
و دیگر، دستورى براى راهنمایى دیگران و مبارزه با نظام ها و قوانین ظالمانه ى اجتماعى وجود ندارد و همین فردگرایىِ افراطى باعث مى شود که آیین بودا نتواند برنامه اى عملى براى زندگى انسان داشته باشد. شاید نام «برنامه اى براى نیکو مردن و پیوستن به نیروانا» زیبنده ترین نام براى آیین بودا باشد.
5. آمیختگى با افسانه
آیین بودیسم با دورى گزیدن از مباحث نظرى و اعتقادى و نپرداختن به سؤالاتى که درباره ى مبدأ و معاد مطرح مى گردد، دچار نوعى خلأ مباحث کلامى و استدلالى مى شود و براى پر کردن این خلأ به دامان افسانه و اسطوره پناه مى برد و در پاسخ سؤال هاى متعدد هستى شناختى، به تمثیل و داستان رو مى آورد و از افسانه براى تبیین اصول خود بهره مى گیرد. این روش هر چند در جلب نظر افراد عامى جامعه مؤثر است، از ارائه ى قانون و قاعده براى رستگارى انسان عاجز است و جز گرفتارى در انبوهى از خرافه و افسانه ثمره اى ندارد
منظور از قانون کَرْمَهْ (کارما) در دین
بودایی چیست؟
قانون یا نظریه «کرمه» در آیین هندو است و به شاخه های آن؛ یعنی آیین
بودا و جَیْن نیز سرایت کرده است.
در آیین هندو دو نظریه وجود دارد: یکی نظریه تناسخ یا انتقال ارواح است که آن را هندوان به زبان خود «سمساره» گویند: بر حسب این قانون یا نظریه روح آدمی در هنگام مرگ یک سلسله توالد و تجدید حیات را طی می کند و پیاپی از عالمی به عالمی دیگر در می آید که در کسوت هر حیات دورة خود را طی می کند، سرانجام در زمان مرگ بار دیگر به پیکری دیگر منتقل می شود و جامه نو می پوشد. ادوار توالد پی در پی در یک سلسله بی انتها و تا ابد ادامه دارد.
امّا عقیده و نظریه دوم که قانون «کرمه» است، عبارت می باشد از کیفیت توالد ثانوی و علت انتقال روح به پیکری مافوق و یا مادون را دنبال می کند می گوید: حیات آیندة هر جانداری بر حسب این قانون معیّن می شود و به موجب آن کردار، گفتار یا پندار هر فرد، موجب نتایج و سبب اموری است که سرنوشت حیات بعدی او را مشخص می کند.طبق قانون کرمه هر آدمی مانند دهقانی است که محصول کِشت خود را درو می کند و مجموع اعمال، اقوال و افکار او در روحش اثری ثابت ایجاد می کند و آن را طوری متشکل و مستعد می سازد که در حالت تناسخ؛ یعنی در حیات بعدی شکلی متناسب با آن حاصل کرده به همان تناسب جسد و پیکری نو اختیار می کند.این دو قانون (تناسخ و کرمه) در تعالیم بودا پذیرفته شده، با این تفاوت که در آیین بودا نسبت به قانون کرمه تا حدی انعطاف حاصل شده است. طبق این عقیده آدمی از هر طبقه و صنف که باشد می تواند در قلب خود چنان دگرگونی و تبدیلی به وجود آورد که از نتایج و عواقب گناهان عمرهای گذشتة خود نجات پیدا کند.قانون کرمه در نفس هر آدمی که بر مشتهیات و امیال خود کاملاً چیرگی یافته و به مرتبه «ارهت» (اشراق) رسیده باشد، اثری نخواهد داشت.وی با وصول به این مرتبه فعالیت کرمه را باطل و بی اثر می کند و دیگر احتیاجی به تولد دیگر بار و آمدن در جهان ندارد، زیرا تجدید حیات و تولد دوباره مخصوص کسانی است که از حُبّ وجود و تمنای بقا هنوز پاک نشده و محتاج به تصفیه و تزکیة نفس می باشند.
در آیین هندو دو نظریه وجود دارد: یکی نظریه تناسخ یا انتقال ارواح است که آن را هندوان به زبان خود «سمساره» گویند: بر حسب این قانون یا نظریه روح آدمی در هنگام مرگ یک سلسله توالد و تجدید حیات را طی می کند و پیاپی از عالمی به عالمی دیگر در می آید که در کسوت هر حیات دورة خود را طی می کند، سرانجام در زمان مرگ بار دیگر به پیکری دیگر منتقل می شود و جامه نو می پوشد. ادوار توالد پی در پی در یک سلسله بی انتها و تا ابد ادامه دارد.
امّا عقیده و نظریه دوم که قانون «کرمه» است، عبارت می باشد از کیفیت توالد ثانوی و علت انتقال روح به پیکری مافوق و یا مادون را دنبال می کند می گوید: حیات آیندة هر جانداری بر حسب این قانون معیّن می شود و به موجب آن کردار، گفتار یا پندار هر فرد، موجب نتایج و سبب اموری است که سرنوشت حیات بعدی او را مشخص می کند.طبق قانون کرمه هر آدمی مانند دهقانی است که محصول کِشت خود را درو می کند و مجموع اعمال، اقوال و افکار او در روحش اثری ثابت ایجاد می کند و آن را طوری متشکل و مستعد می سازد که در حالت تناسخ؛ یعنی در حیات بعدی شکلی متناسب با آن حاصل کرده به همان تناسب جسد و پیکری نو اختیار می کند.این دو قانون (تناسخ و کرمه) در تعالیم بودا پذیرفته شده، با این تفاوت که در آیین بودا نسبت به قانون کرمه تا حدی انعطاف حاصل شده است. طبق این عقیده آدمی از هر طبقه و صنف که باشد می تواند در قلب خود چنان دگرگونی و تبدیلی به وجود آورد که از نتایج و عواقب گناهان عمرهای گذشتة خود نجات پیدا کند.قانون کرمه در نفس هر آدمی که بر مشتهیات و امیال خود کاملاً چیرگی یافته و به مرتبه «ارهت» (اشراق) رسیده باشد، اثری نخواهد داشت.وی با وصول به این مرتبه فعالیت کرمه را باطل و بی اثر می کند و دیگر احتیاجی به تولد دیگر بار و آمدن در جهان ندارد، زیرا تجدید حیات و تولد دوباره مخصوص کسانی است که از حُبّ وجود و تمنای بقا هنوز پاک نشده و محتاج به تصفیه و تزکیة نفس می باشند.
بوداگرایی:
بوداگرایی دین و فلسفهای مبتنی بر آموزههای سیدارتا گوتاماکه در حدود ۵۶۶ (پیش از میلاد) تا ۴۸۶ (پیش از میلاد) میزیسته، است.
بوداگرایی به تدریج از هندوستان به سراسر آسیا، آسیای میانه، تبت، سریلانکا، آسیای جنوب شرقی و
نیز کشورهای خاور دور مانند چین، مغولستان، کره و ژاپن راه یافت. بوداگرایی به عنوان دین پاکاندر نظر گرفته میشد و یکی از ادیان شرمنی موجود
است و با ۳۵۰ میلیون پیرو یکی از ادیان اصلی جهان به شمار میآید. بوداگرایی بیشتر بر کردار
نیک، پرهیز از کردار بد و ورزیدگی ذهنی تاکید دارد. آماج این ورزیدگیها پایان دادن به چرخه تولد مجدد
یا سمساره است که از طریق بیداری یا درک واقعیت راستین، رسیدن
به رهایی یا نیروانا صورت میگیرد.اخلاقیات بوداگرایانه بر بن-پایههای بیگزندی و
رواداری برپا شدهاست.بوداییان همواره از روشهای درون پویی برای یافتن بینش نسبت به کارکردهای بنیادین روان
آدمی و فرایندهای علّی جهان بهره میگیرند.آثار نوشتاری
بوداگرایی بسیارند و بخش ارزندهای از ادبیات دینی جهان به
شمار میروند.
خاستگاه
اندیشههای بودا :
پیرامون سه هزار سال پیش، شاخههایی
از آریاییان ایران، از بقیه جدا شده و به سرزمین هند کوچیدند. پیش از ورود آنها به شبه جزیرهٔ
هند، تیرهٔ دیگری در آنجا نشیمن داشت که به نام دراویدی معروف است. آریاییها پیرامون ۲۵۰۰ سال پیش
یعنی به هنگام زایش بودا در بیشتر سامانهای شمالی هند جایگزین شده و بر آن
نواحی چیره گشتهبودند. جامعه هندوستان در زمان بودا به چهار ردهٔ (کاست) بخش میشد: برهمنها (روحانیان)، کشتریا (شهریاران
و جنگاوران)، وایسیا (کشاورزان
و بازرگانان) و سودرا (خدمتکاران
برده). سیذارتاگوتاما بودا اسمآ به رده کشتریا تعلق داشت ولی اعلام داشت که از
دید او همه مردم برابر و پاکزادند.
آموزههای بودا :
ما پس از مرگ در پیکری دیگر باز
زاییده میشویم. این باززایی ما بارها و بارها
تکرار میشود. این را چرخه هستی یا زاد و مرگ مینامیم.
هستی رنج است. زایش رنج است. پیری رنج است. بیماری رنج است. غم و اندوه، ماتم و
ناامیدی رنج است. پیوند با آنچه نادلخواه است، رنج است. دوری از آنچه دلخواه
است، رنج است. خلاصه اینکه دل بستن رنجآور است.(و این رنج زمانی پایان مییابد
که دیگر منی یا درک کنندهای نباشد چه او در قید حیات باشد چه نباشد. هدف باید
بریدنازاین رنج و چرخه وجود باشد.
|
»
|
از
دیدگاه بودا ما اگر خواسته باشیم که از چرخهٔ زاد و مرگ رهایی یابیم
(در صورتی که به آن چرخه باور داشته باشیم) باید
گرایشهای نفسانی را کنار بگذاریم، درستکار باشیم، به یوگا پرداخته به حالات خلسه روحی دست پیدا کنیم که این
تجربیات باعث مهرورزی ما به همهٔ موجودات و بوندگان میشود و سپس از راه این درکها
و تمرکزهای ژرف به روشنی و بیداری میرسیم و از این دور باطل خارج میشویم.
چهار حقیقت اصیل :
کار
حقیقت نخست از چهار حقیقت اصیل، تشخیص این بیماری بهعنوان بیماری رنج در
انسانهاست. حقیقت دوم، دلبستگیها را بهعنوان باعث و بانی این بیماری باز میشناسد.
سومین حقیقت، شرایط را سنجیده و اعلام میکند که بهبود امکانپذیر است. حقیقت
چهارم، تجویز دارو برای دست یافتن به سلامت است. درک این حقایق و اصول، به تمرکز و مراقبه نیاز دارد. این درک باعث
احساس مهرورزی نسبت به همهٔ موجودات میگردد.
این
آموزهها، آیین بودا (دارما) را تشکیل میدهند. بودا خود، آیین خود را
مانند قایقی مینامد که برای چرخهشکنی و رسیدن به ساحل رستگاری به آن نیاز است. ولی
پس از رسیدن به رستگاری دیگر به این قایق نیز نیازی نخواهد بود. رسیدن به ساحل
رستگاری آدمی را به آرامش و توازن مطلق میرساند. آنجاست که شمع تمامی خواهشها و
دلبستگیها خاموش میشود. به این روی، این پدیده را در سانسکریت نیروانا یعنی خاموشی مینامند. درک چهار حقیقت اصیل، هسته اصلی آموزه بودا را تشکیل میدهد:
§
به رسمیت شناختن وجود رنج:هیچ موجود زنده نمیتواند
از رنج بگریزد. زایش، بیماری و مرگ همه باعث رنج هستند. رنج میتواند جسمانی یا
روانی باشد.
§
بریدن از رنجها با بریدن از تمایلات نفسانی دست
یافتنی است.
§
راه اصیل هشتگانه: راهی برای بریدن از تمایلات
نفسانی و رنج وجود دارد که راه اصیل هشتگانه نامیده میشود.
راه اصیل هشتگانه :
راه
رهایی از رنج در این هشت چیز خلاصه میشود:
§
گفتار درست
§
کردار درست
§
معاش درست
§
کوشش درست
§
توجه درست
§
تمرکز درست
§
جهانبینی درست
§
پندار درست
راه اصیل هشتگانه که نسخهٔ تجویز بیداردل (بودا)
برای درمان رنجهایی است که همه بُوَندگان (موجودات) دچار آن هستند، خود به سه
گروه دسته بندی میشود:
درستکاری (شیلا)، یکدله شدن (سامادی) و فراشناخت (پرگیا). این سه مفهوم هستهٔ تمرینهای روحانی بوداگرایی را میسازند.
درستکار:
درستکاری
که در راه هشتگانه به گونهٔ گفتار درست، کردار درست و معاش درست آمده، دستوراتی
اخلاقی مانند خودداری از کشتن و دروغگویی را در بر میگیرد. یک بخش از درستکاری
در بوداگرایی، مربوط به دهش (دانا) میشود. این دهش تنها به مواردی مانند صدقه
دادن و سخاوتمندی محدود نمیشود و معنی مشخص دینی دارد؛ یعنی تأمین نیازمندیهای
روزانه همایه (جامعه راهبان بودایی (سنگها)). هموندان (اعضاء) همایه نیز به نوبه خود به
دهش میپردازند. دهش آنها، بالاترین دهشها یعنی آموزش آیین بودا (دارما) است.
یکدله
شدن :
مفهوم
دوم راه هشتگانه یعنی دل را یکدله کردن یا کار کردن بر روی تمرکز است که سه بخش
کوشش درست، توجه درست و تمرکز درست را در بر میگیرد. در این مرحله تمرکز شدیدی
دست میدهد که در آن اندیشنده، با موضوع اندیشه یکی میشود. این پدیده، شهود و
رسیدن به فراشناخت نیست، بلکه یک پدیدهٔ روانی است. اینکار از راه یوگا و درونپویی انجام میگیرد.
بوداگرایی همانند دیگر کیشهای هندی، ذهن را ابزار بنیادین رهایی میداند و بر
ورزیدگی درست ذهن تأکید میکند. آماج کوشش درست، یکپارچگی ذهنی و جلوگیری از
پراکندگی اندیشه است. توجه درست، باعث آگاهی از احساسات و آگاهی از کنشهای بدن و
ذهن میشود. این تمرینات سرانجام ما را به تمرکز درست میرساند که رسیدن به حالات
گوناگون آگاهیهای خلسهآمیز در حین درونپویی (مراقبه) است و با آزمودن خوشنودی
بزرگی همراه است. رسیدن به این حالات را دروننگری (دیانا) مینامند.
فراشناخت :
بخش آخر
راه هشتگانه، یعنی جهانبینی درست و پندار درست، تشکیلدهندهٔ فراشناخت (پرگیا) است.
رسیدن به فراشناخت یا به عبارتی حکمت اعلاء، در بوداگرایی به معنی یافتن دسترسی
مستقیم به واقعیت نهفته در پشت چیزها و یافتن بینشی فراسوی هرگونه شناخت است. این
گام پس از گامهای درستکاری و یکدِلگی میآید و نتیجهٔ یک درونپویی ویژهٔ بودایی است. جهانبینی
درست، همان درک کامل چهار حقیقت اصیل و پندار درست، همان مهرورزی و عشق است که ذهن
را از شهوت، بدخواهی و ددمنشی میپالاید. اینها راه را برای رسیدن به فراشناخت
هموار میسازند.
شاخههای بوداگرایی:
بوداگرایی
از دیدگاه شمار پیروان، پس از مسیحیت، اسلام و هندوگرایی چهارمین دین جهان است. بوداگرایی به سه شاخه
اصلی بخش میشود. راه بزرگ یا مهراه، راه کوچک یاکهراه و الماسراه (وَجرَیانا). بوداییان شاخهٔ مهراه را مهایانا و شاخهٔ راه کوچک را تیره واده یا هینایانا (هینه یانه) مینامند. کهراه، بوداگرایی سنتی است که بر اهمیت واپسین
بیداردل تاریخی یعنی سیدارتا گوتما تأکید دارد. مهراهیها گوتما را بهعنوان بودا پذیرا هستند اما به
شمار زیادی بوداهای دیگر نیز باور دارند.
بوداگرایی
در پی رویدادهای تاریخی از هند و نپال رخت بربست و به سوی
سرزمینهای شرقی کوچید. کشورهای جنوبیتر مانند سری لانکا پیرو شاخهٔ کهراه و شمالیترها
مانندچین و ژاپن، پیرو گونههایی از
کیش مهراه هستند. بیشترین گسترش بوداگرایی زمانی رخ داد که آشوکا شاه به این دین گروید و به گستراندن آن کمر بست.
بوداگرایی و ایران :
§
سکهای از پیروز پسر اردشیر ساسانی یافت شده که در آن وی
از ارجگذاری خویش نسبت به دو دین زرتشتی و بوداگرایی خبر میدهد.
§
در سدهٔ ۶ زایشی یک رشته داستانهای
بودایی به نام جاتاکا از روی ویرایش هندوی
آنها به نام «پنچا تنترا» به پارسی میانه ترجمه شد و «کلیلگ و
دمنگ» نام گرفت. در سدهٔ ۸ زایشی روزبه پوردادویه آن داستانها را به
عربی برگرداند و نام کلیله و دمنه بر آنها نهاد. ترجمههای
لاتین و یونانی آن کتاب بعدها در سدهٔ ۱۴ پایهٔ داستانهای آسوپ نوشتهٔ یک راهب بیزانسی را تشکیلداد.]
§
بوداگرایی در خراسان بزرگ تا اندازهای ریشه گرفته بود و یکی از
کانونها و نیایشگاههای بزرگ آن در صومعهٔ بودایی بلخ بود. این صومعه به سانسکریت، «ناوا
ویهارا» نام داشت که معنی آن «صومعهٔ نو» است. این نام در فراگویی پارسیزبانان به
گونهٔ نوبهار درآمد. لقبی که به گردانندگان این صومعه در
زبان سانسکریت داده بودند، «پراموکها» به معنی «سرور» بود و نام خانوادهٔ برجستهٔ ایرانی برمکیان از همین لقب گرفته شده است. برمکیها عهدهدار
و گردانندهٔ این نیایشگاه بودایی بودند.
§
به تازگی روزنامه آساهی ژاپن از قول یک باستان شناس برجسته ژاپنی به نام
«نوگوچی» از یافته شدن ۱۹ تندیس بودا در استان فارس گزارش داد. در گزارش دیگری از شبکه «بودیست
نیوز» درازای این تندیسها میان ۵ تا ۲۰ سانتیمتر و جنس آنها از گچ و گل اعلام شدهاست.
No comments:
Post a Comment