مرا بنگر که در هندوستان دیگر نمی بینی
برهمن زاده ای رمز آشنای روم و تبریز است
علامه محمد اقبال لاهوری یکی از اندیشمندان بزرگ جهان اسلام و بیشک یکی از شعرای مشهور زبان فارسی دری است. که در ١٨٧٣ م در شهر سیالکوت از توابع هند دیده به جهان گشود.
او تعلیمات ابتدایی را در مکتب خانه گی با آموزش علوم متداوله اسلامی شروع نموده و نسبت نبوغ و استعداد بی نظیری که داشت مورد توجه مولوی میر حسن یکی از دوستان پدرش قرار گرفت. نیاکان اقبال برهمن بودند که پنجصد سال پیش به دین اسلام مشرف شدند. و در همین سنین کم زیر نام مستعار « داغ» به شعر سرودن آغاز کرد. زبان فارسی دری را ازهمین مولوی میر حسن آموخت وچون از آثار شعرا و متصوفین زبان فارسی بهره ای زیاد از حد میبرد زبان فارسی دری را با همه کیف و کان آن فرا گرفت و تقریبا تمام اشعارش را به همین زبان بیان نمود. دیری نگذشت که آوازه اش در سر تا سر کشور هند بلند شد. در سال ١٨٩٧ م با در یافت مدرک لیسانس در رشته فلسفه گردید و بعد از آن عازم اروپا شد. او در دانشگاه کمبریج لندن مدرک حقوق از دانشکده ای لینکون ان را کمایی کرد و با نوشتن رساله ای در مورد ایران مدرک دکترای خود را از دانشگاه کمبرج در یافت کرد.
او به زبان های اردو، فارسی دری، انگلیسی، المانی و عربی مسلط بوده و تا مدت زیادی به شغل وکالت میپرداخت. اقبال در میان دانشمندان غرب از نیچه، برگسون بهره جسته. وعلاقه مفرطی به اندیشه و عرفان شرق داشته است .
آثار پر ارزشی از عرفان و معرفت شرق از او بجای مانده است. او در مکتب قرآن یکی از پیش کسوتان وحدت الوجود بحساب می آید که پس از وی عده ای زیادی از اندیشمندان اسلامی راه او را تعقیب کرده اند.
اقبال از احوال علمای اسلام با خبر و از اقوال شان محتضر عمری در اندیشه فرو رفته بود تا هزار درب نا گشوده را باز کرد و از هر سرای رمزی آموخت.
آثار جلال الدین محمد مولانای بلخ سنایی غزنوی عبدالرحمن جامی، اسدالله غالب، بایزید بسطامی و دیگر عرفا را خواند و حکمت و انوار شرق را آزمود. میرزا عبدالقادر بیدل را در قلندری و سید جمال الدین اسعدآبادی را رهبری جهان اسلام مورد مطالعه قرار داد.
اقبال شوریده حالی بود که بدون تعصب دینی و مذهبی با فکر و عقل نقاد معرفت را در مسایل فلسفی بکار میبست. او بدون شک یکی از روشنفکان انترناسیونلست بود که با هرکه از در عقل و منطق داخل قضایا و مسایل می گردید هم زبان بود. اقبال با فلاسفه و حکمای هم عصر خود می آمیخت و نظرات آنان را به نقد میکشید و یا صحه میگذاشت. در کلیات آثارش به نکاتی بر میخوریم که از کارل مرکس، لینن، کانت، هگل، البرت انشتین، لیون تولستوی، بایرون، نیچه، پتفونی، برگسن، لاک، برونینگ، شوپنهاور و دیگران بیانی فلسفی میاورد. و بنا بر آن با فلاسفه غرب و طرز فکر آنان آشنایی کامل داشت. اقبال بجواب کتاب قطور سرمایه مارکس و فلسفه ماتریالیسم تاریخی اش اظهاری دارد بدین شرح:
رازدان جز و کل از خویش نامحرم شده آدم از سرمایه داری قاتل آدم شده
و برای البرت انشتین میگوید:
من چه گویم از مقام آن حکیم نکته سنج کرده ذردتشتی ز نسل موسی و هارون ظهور
برای نیچه میسراید:
از سستی عناصر انسان دلش تپید فکر حکیم پیکر محکم تر آفرید
افکند در فرنگ صد آشوب تازه ای دیوانه ای به کارگه شیشه گر رسید
اقبال در نظر اهل طریقت عارفی شوریده دلی است که چون مولوی بلخ عشق را ورای هر شادی، شکوه، دانش، بینش وبزرگی میداند در نیستی هستی و در هستی نیستی اش را میبیند. و از هستی به کمال عشق میرسد و از نیستی به مستی عشق و مقام خدایی میرسد. اقبال از اسطوره های و معیار های کتب آسمانی و هم از نام های که در فرهنگ شرقیان مفاهیم و ارزش های خاص خود را دارند سود میبرد واز بکار بردن نماد های عرفانی ما چون زهره، زحل، فلک قمر، فلک مشتری، را برای معرفی سیمای معشوقش بکار مبرد.
ز افسون تو دریا شعله زا است هوا آتش گذار و زهر دار است
چو با من یار بودی نور بودی بریدی از من و نور تو نار است
به خلوت خانه ای لاهوت زادی و لیکن در نخ شیطان فتادی
بیا این خاکدان را گلستان ساز جهان پیر را دیگر جوان ساز
بیا یک ذره از درد دلم گیر ته گردون بهشت جاودان ساز
ز روز آفرینش همدم هستسم همان یک نغمه را زیر و بم هستیم
البته روشنگری اقبال زاده ای دید گاه های متولیان اسلامی نیست که در زندان ایمان بند آمده باشند. بهمین سبب او ایمان دیگران را مورد سوال قرار نمی دهد. با جنبش های کارگری اوایل قرن بیستم فکر میکند آثار لینن و مارکس را مورد مطالعه قرار میدهد وارزشیابی تمام اندیشه های فلسفی عصر خود را بدون تعصب و بر حسب فهم عامه به بیان می نشیند. رابطه و پیوند انسان را با خدا و خدا دانایی انسان را در عرفان و معرفت پویا بیان میکند.
جهان را ز یک آب و گل آفریدم تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خاک پولاد ناب آفریدم تو شمشیر و تیر و تفنگ آفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را قفس ساختن طایر نغمه زن را
تو شب آفریدی چراغ آفریدم سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کوهسار و راغ آفریدی خیابان و گلزار وباغ آفریدم
من آنم که از سنگ آیینه سازم من آنم که از زهر نوشینه سازم
البته آغاز قرن بستم آغازی بود برای فرپاشی مستعمرات و همچنان شروع قیام های ضد استعماری مردم سودان، مبارزات قاره هندوستان علیه انگلیس و در اروپا شکست امپراطوری عثمانی و حمله ناپلیون به مصر. همه و همه موازنه قدرت ها را در شرق دیگرگون ساخته وشرق شناسی را مهم ساخت، که از حوصله این مقاله بیرون است؛ در چنین شرایطی علامه اقبال با دیدی مدرن، متکی به نیاز زمان، شعر را به خدمت تاریخ و تاریخ را اساس رشد اندیشه و فلسفه علمی قرار داد. اقبال باری در جمع عده ای از روشنفکران افغان گفت:
افغانستان محتاج به مردیست که این مملکت را از حیات قبیلوی اخراج و به حیات وحدت ملی آشنا سازد.
زندگانی هر زمان در کشمکش عبرت آموز است احوال حبش
شرع یوروپ بی نزاع قیل و قال بره را کرده است بر گرگان حلال
نقش نو اندر جهان باید نهاد از کفن دزدان ، چه امید گشاد
در جنیوا چیست غیر از مکر و فن صید تو این میش و این نخچیر من
............................................ ...........................................
سوز و ساز و درد و داغ از آسیاست هم شراب و هم ایاغ از آسیاست
عشق را ما دلبری آموختیم شیوهء آدمگری آموختیم
............................................. ...........................................
ویا این غزل :
هنوز هم نفسی در چمن نمی بینم بهار میرسد و من گل نخستینم
به آب جو نگرم خویش را نظاره کنم به این بهانه مگر روی دیگری بینم
به خامه ای که خط زندگی رقم زده است نوشته اند پیامی به برگ رنگینم
دلم به دوش و نگاهم به عسرت امروز شهید جلوهء فردا و تازه آیینم
ز تیره خاک دمیدم قبای گل بستم وگرنه اختر وا مانده ای ز پروینم
در لابلای دیوان اشعار اقبال دیده می شود که او را سیر و سلوکی بوده است با مولینا جلال الدین محمد بلخی و آنچه متصوفین دوران آن فرزانه روزگارش بدان ملهم بود اند. جهانبینی و مشرب اقبال ازسیر در فلسفهء اشراق که همان بینش فلسفی شرقیان است مایه دارد. به نظر اقبال شاعر اساس گذار زندگی یک ملت است و اگر اساسات هنر ادبیات، موسیقی، رسامی و یا معماری بر بنیاد درستی نباشد، ملت را به ویرانی میکشاند. او به حسین بن منصور حلاج می آمیزد و از نظر متصوفه «خدا» به «انسان» و به توحید اشراقی فکر میکند. و به رابطه مستقیم انسان با خدا. زیرا به عقیده ای اقبال انسان منبع و زاینده ای تمام شگفتی هاست. نه تمام پدیده و اشیائی که انسان هستی دهنده ای آنهاست. زیباترین، پاکترین، برترین، وباشکوه ترین موجود انسان است، ذات خداوند در انسان بوجود میاید. اقبال با پیش کشیدن فلسفه «خودی» و « بیخودی» راهی بسوی فرهنگ خودی گشوده وخودنگری و خودشناسی را سر منشع خدانگری و خدا شناسی میداند. باین ترتیب عقاید و افکار فلسفی اقبال از سیستم های فلسفی دیگران مایه گرفته است و بر میگردد به بینش های فلسفی نوءافلاطونی که در تصوف و عرفان شرق تاثیر فراوان داشته است. اقبال اصل نظام عالم را از خودی میداند.
پیکر هستی ز آثار خودی است هر چه میبینی ز اسرار خودی است
عشق را از تیغ و خنجر باک نیست اصل عشق از آب و باد و خاک نیست
نقطهء نوری که نام او خودی است زیر خاک ما شرار زندگی است
وقتی انسان از عشق و محبت، استغنا و فقر لبریز شود، تمام قوت های مرعی و نامرعی کاینات در قبضه اوست.
از محبت چون خودی محکم شود قوتش فرمندهء عالم شود
پنجه ای او پنجه ای حق میشود ماه از انگشت او شق میشود
ویا:
این علفزار جهان هیچ است هیچ تو بر این موهوم ای نادان مپیچ
در مورد حلاج قطعه های دارد که« نظریه انسان» خدایی را تایید میکند.
بود اندر سینه ای من بانگ سور ملتی دیدم که دارد قصد گور
مومنان با خوی و بوی کافران لاا لا گویان و از خود منکران
امر حق گفتند نقش باطل است زان که او وابسطه ای آب و گل است
من به خو د افروختم تار حیات مرده را گفتم ز اسرار حیات
از خودی طرح جهانی ریختند دلـبری با قاهری آمیختند
هر کجا پیدا و نا پیدا خودی بر نمی تابد نگاه ما خودی
نار ها پوشیده اندر نور اوست جلوه های کاینات از طور اوست
هرزمان هر دل درین دیر کهن از خودی در پرده میگوید سخن
هر که از نازش نصیب خود نبرد در جهان از خویشتن بیگانه مرد
هند و هم ایران ز نورش محرم است آن که نازش هم شناسد آن کم است
من ز نار و نور او دادم خبر بندهء محرم گناهی من نگر
آنچه من کردم تو هم کردی به ترس محشری بر مرده آوردی بترس
ویا:
مرد آزادی که داند خوب و زشت می نــگنجد روح او اندر بهشت
جنت ملا می و حور و غلام جـنت آزادگان سیر دوام
جنت ملا خور و خواب و سرور جنت عاشق تماشای وجود
حشر ملاشق قبر و بانگ سور عشق شور انگیز خود صبح نشور
علم بر بیم و رجا دارد اساس عاشقان را نه امید و نی هراس
علم ترسان از جلال کایینات عشق غرق اندر جمال کایینات
علم را بر رفته و حاظر نظر عشق گوید آنچه می آید نگر
علم پی بسته با آیین جبر چاره ای او پیست غیراز جبر و صبر
عشق آزاد و غیور و نا صبور در تماشای وجود آمد صبور
عشق ما از شکوه ها بیگانه ای است گر چه او را گریه ای مستانه ای است
این دل مجبور ما مجبور نیست ناوک ما از نگاه حور نیست
آتش ما را بیفزاید فراق جان ما را سازگار آید فراق
بی خلش ها زیستن نا زیستن باید آتش در تهی پا زیستن
زیستن اینگونه تقدیر خودیست از همین تقدیر تعمیر خودیست
ذره ای از شوق بیحد رشک مه گنجد اندر سینه ای او نه سپهر
شوق چون بر عالمی شبخون زند آنیان را جاودانی میکند
و یا در مورد بایزید بسطامی:
بود گبری در زمان بایزید گفت او را یک مسلمان سعید
خوشتر آن باشد که ایمان آوری تا بدست آید نجات و سروری
گفت این ایمان اگر هست ای مرید آنکه دارد شیخ عالم بایزید
من ندارم طاقت آن تاب آن که آن فزون آمد ز کوشش های جان
چند غزل ناب از طبع علامه اقبال لاهوری:
غزلسرای و نوا های رفته باز آور به این فسرده دلان حرف دلنواز آور
کنشت و کعبه و بت خانه و کلیسا را هزار فتنه از آن چشم نیم باز آور
ز باده ای که به خاک من آتشی آمیخت پیاله ای به جوانان نو نیاز آور
نی ای که دل ز نوایش به سینه میرقصد می ای که شیشه ای جانرا دهد گداز آور
به نیستان عجم باد صبحدم تیز است شراره ایکه فرو می چکد ز ساز آور
بر عقل فلک پیما ترکانه شبیخون به یک ذره ای درد دل از علم فلاطون به
دی مغبچه ای با من اسرار محبت گفت اشکی که فرو خوردی از بادهء گلگون به
آن فقر که بی تیغی صد کشور دل گیرد از شوکت دارا به، از فر فریدون به
در دیر مغان آری مضمون بلند آور در خانقه صوفی افسانه و افسون به
در جوی روان ما بی منت طوفانی یک موج اگر خیزدآن موج ز جیحون به
سیلی که تو آوردی در شهر نمی گنجد این خانه بر اندازی در خلوت هامون به
اقبال غزاخوان را کافر نتوان گفتن سودا به دماغش زد از مدرسه بیرون به
فرصت کشمکش مده این دل بی قرار را یک دو شکن زیاده کن گیسوی تابدار را
از تو درون سینه ام برق تجلی ای که من با مه و مهر داده ام تلخی انتظار را
ذوق حضور در جهان رسم صنم گری نهاد عشق فریب می دهد جان امیدوار را
تا به فراق خاطری نغمه تازه ای زنم باز به مرغزار ده طاهر مرغزار را
طبع بلند داده ای بند ز پای من گشای تا به پلاس تو دهم خلعت شهیار را
تیشه اگر به سنگ زد این چه مقام جستجوست عشق به دوش میکشد این همه کوهسار را
اقبال با علاقه ای فراوان که به عارفان و عاشقان وطن عزیز مان افغانستان داشت، بار ها بدانجا سفر های رسمی و غیر رسمی داشته و به حضور پادشاهان باریاب گردیده است. از جمله در سال ١٩٣٣ م و مقارن به سال کشته شدن نادر شاه است، با هئیتی از دانشمندان هندوستان به کابل سفر کرده و می توان شدت علاقه او را از اشعاری که در وصف کابل، قندهار، غزنه وهرات گفته است درک کرد. با مراجعه به نشرات افغانستان در اوایل قرن بیستم اشخاص دانشمندان و شعرای افغان راجع به مقام والای این علامه روزگار به ترتیب ذیل قلم فرسایی کرده اند:
سرورگویا، علی اخمد خان درانی، محمد سکندر خان، قاری عبدالله خان بختیانی، بیتاب ملک الشعراء، محمد ابراهیم خلیل، دستگیر خان مهمند، خلیل الله خلیلی، عبدالهادی داوی، عبدالحی حبیبی، قیام الدین خادم، سید قاسم رشتیا، غلام جیلانی اعظمی.
مجموعه آثار اقبال بخش های اسرار و رموز شامل « رموز خودی، رموز بیخودی »، زبور عجم، شامل « گلشن راز بنده گی نامه، پیام مشرق، افکار ، می باقی و نقش فرنگ» جاوید نامه شامل مثنوی، ارمغان حجاز، پس جه باید کرد؟ و آثار عمده شعری به زبان اردو است.
اقبال در سال ١٩٣٨ م در اثر بیماری ذیقی نفس، دار فانی را وداع و به لقاءالله پیوست و در لاهور به خاک سپرده شد.
No comments:
Post a Comment